رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۰

دوستی من و مرغ هوا

سهراب با سوره تماشا یش مرا به به تماشا میبرد.به تماشای آرامترین خواب جهان.امروز صبح بعد از بیدار شدن با خودم زمزمه میکردم... هرکه با مرغ هوادوست شود خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود! من با مرغ هوا دوست شدم.

دل تنگی های کاغذی

دیشب که خوندن کتاب ماجرای عجیب سگی در شب روتموم کردم.و امروز هیچ دلم برای کریستوفر بون تنگ نشده.معمولاًدلم برای قهرمان کتاب تنگ میشه.مثل هولدن کالفیلد یا مثلاً لوین توی رمان آنا کارنیناهر چند سالهاست هیچ خبری ازش ندارم.یا اون پیرزنی که برای مربی شناش دست تکون دادو باعث خلق آگنس در جاودانگی شد.آلنی اوجای آتش بدون دود . پدر رالف پرنده خارزاربچه که بودم بیشتر از همه دلم برای تیستو تنگ میشد. تیستوی سبز انگشتی .من حتی دلم برای شخصیتهای بدون نام رمان کوری هم تنگ میشه.دلم برای هلیا تنگ میشه و دلم میخوادبدونم الان داره چیکار میکنه؟!بعضی وقتها هوای خلق و خوی بامزه زوربا رو میکنم یا همین هانتا .این روزها که دستهام به کاغذ میخوره دلم برای هانتا تنگ میشه.یا حتی گرگور سامسارا وقتی تو توالت اداره سوسک میبینم!و کلاً میخوام بدونم الان گل محمدهای کلیدر چیکار میکنند؟ همسایه ها ی احمد محمود حا ل هم دیگه رو میپرسند؟گیله مرد و عسل بانوی یک عاشقانه آرام با نوه هاشون چکار میکنند؟از حا ل و روز زری سووشون بدونم ...یا همین آلبن و ژه وخیلی های دیگه که یادشون می افتم و دلم براشون تنگ میشه. به هر حال

ژه

رویهم رفته امروز روز کسل کننده ای است.احتما ل میدهم ژه این نزدیکی هاست چون از صبح دارم خمیازه میکشم.منتظر لبخندی هستم که حضورش را ثابت کند.

قصه عاشقانه هانتا

فروشنده: تنهایی پرهیاهو را چطور؟خوانده اید؟ زن:نه...(طوری میگوید نه که یعنی نامش را نشنیده است هم) فروشنده:کتاب کوچکی است و البته بزرگ است... دیروز وقتی این مکالمه را در کتابفروشی میشنیدم به این فکر میکردم که " تنهایی پرهیاهو" درست مثل نامش تعریفی متناقض دارد.کتابی کوچک که داستان بزرگی دارد. به از آن دست کتابهایی است که باید بخوانی اش.و وقتی خواندی اش میبینی که با احساست رابطه دارد!این کتاب کوچک از زبان هانتاست.هانتایی که سی و پنج سال است در کار کاغذ باطله است.و این قصه را"قصه عاشقانه خود میداند"(ص1).داستان واقعی نیست یا شاید نمیتوانی مرز بین واقعیت و خیال را تشخیص بدهی(تناقض).نمیتواند واقعی باشد وقتی هانتا از کولیِ ِ معشوقه اش حرف میزند(هیچ وقت همدیگر را نمی بوسیدند!)و نمیتواند خیالی باشد جایی که هانتا از کتابهایی که در دستگاه پرس اش میگذارد حرف میزند.وجود آنهمه کتاب در خانه هانتا قطعاًخیال ِ قشنگی است(من هانتا را در خانه ای تصور میکنم که حتی یک جلد کتاب هم وجود ندارد،انگار سرنوشت کتابهای هانتا به همان زیرزمین ختم میشوند و بس)اما به قتل رسیدن آن همه کتاب در ز

نور و حسرت

سهراب بود که میگفت : چقدر نور و حسرت روي فکرهاي من راه ميرود امروزصبح نورو حسرتِ کمی بیشتر خوابیدن روی فکرم راه میرفت.و تا حالا هم. باور نمیکردم که اینهمه خسته باشم.یا شده باشم.اما بودم یا شده بودم.هجوم آنهمه غبار نرم به سر و روی منو اشیا خسته ام کرد. دیروز عصر بعد ازراه اندازی کولر طوفان غبار، ابلهانه روی همه چیز نشست. چقدر خسته شدم با دیدن آنهمه غبار.قبل ازخواب ماجرای عجیب سگی در شب را که میخواندم برای صرفه جویی در خودم و انرژی فقط یک چشمم را باز میکردم!وحالااز نور و حسرتِ اینهمه خواب سرشارم!

از ما به سر دویدن!

دیروز هاج و واج نگاه میکردم به اردیبهشتی که بی اعتنا به من میگذرد و تمام میشود. واقعیت این است که من هیچ انتظار نداشتم اردیبهشت  تمام شود! بی دلیل،دلم میخواست اردیبهشت امسال طوری که هیچ کس متوجه نشود کش بیایدو تا روزی که من دلم بخواهد خرداد بیاید.ادامه پیدا کند.اینطور شد که من که قرار بود تنهایی پر هیاهو را تا آخر اردیبهشت بخوانم ؛ خُب خواندم.و من که قرار بود پرده ها را تحویل بگیرم،پنج شنبه تحویل گرفتم.و خیلی کارهایی را که باید اردیبهشت ماه انجام میدادم دوان دوان به انجام رساندم! و طبیعتاً خیلی کارها را- علی رغم همه دویدن ها- رها کردم!باشد که خرداد را خیالبافی نکنم وبجای خیالبافی در آسمانها روی همین زمین زندگی کنم.

فنچ

دلم میخواد یه فنچ داشته باشم. اردیبهشت داره تموم میشه احساس میکنم کارای  عقب مونده دارم.نمیدونم این یکی دو روز مونده میتونم بهشون برسم یا نه.قطعأبه همه شون نمیرسم.اما تصمیم دارم تلاشمو بکنم.در حال حاضر دلم یه خواب عمیق میخواد با کمی دوست داشتن  از تو. قبل از اون خواب قطعأ دلم میخواد محل کارمو عوض کنم.امروز که تو جلسه بودم همش به این فکر میکردم که من چرا اینجام.بین آدهایی که هیچ وجه اشتراکی باهاشون ندارم...باید کاری کنم.

صدای بلند خودم

 کمی نارضایتی میخواهم با صدای بلند.با صدای بلند خودم. تنهایی پر هیاهو را ادامه میدهم،مثل حال این روزهایم .از این رضایت آرامم از زندگی دلگیرم.اینطوری میشود که ما آدمها خودمان نمیشویم.کمی همدردی حتی آرامم نمیکند چه رسد به زیادش.تنهایی من هم پر هیاهوست.امان از هجوم .روز به خیر.

شعر های آشپزخانه

کتاب میخوانم یادداشت بر میدارم آشپزی میکنم، وقتی پیازم کاملا طلایی شود شعر میشود. رویای طلایی من... شعرم بوی پیاز میگیرد... . . . بو میکشم بوی آشنا کمی ته گرفته کتابم را پرت میکنم  میدوم به آشپزخانه! هنوز دیر نشده من متعهد به نجات همه شعر ها هستم.  نجاتش میدهم فقط چند مصرع فراموشی سوخته... شعرم ادویه کم دارد،چند مصرع ادویه اضافه میکنم. بیتی را میچشم  قافیه  اش جور در نمی آید آویشن که اضافه میکنم وزن پیدا میکند. بر میگردم کتابم را بر میدارم که بخوانم. کتابم بوی شعر میگیرد بوی پیازداغ و بوی ادویه! شعرم که آماده میشود بی نمک است.

زنی عاشق گفتگو میان دوا ت

- بهترین خواننده نوشته هایت کیست؟ - مامور سانسور - محبوبترین آنها کیست؟ - مامور سانسور، که شب انگشتانش درد میگیرد بدان جهت که در روز بروی یکی از حروفم خط کشیده است... مأمور سانسور،که گریه و زاری کودکانه ئ حروفم را میشنود هنگامی که با قیچی اش به سینه آنه نزدیک میشود -  سنگدل ترین خواننده ات کیست؟ -  سطل کاغذ پاره هایم -کدام خواننده به قلبت  از همه نزدیک تر است؟ - آن که مرا چنان بیابد که در نوشتن حرف دلش، از خودش سبقت گرفته ام. غاده السمان-زنی عاشق میان دوات

یک عدد بشر

چند روز پیش که برای یه کار اداری به یه شرکت مرتبط رفته بودم برای اولین بار احساس کردم کسی با نگاهش داره منو میبلعه!دقیقأدرشرایط بلعیده شدن بودم!و البته شگفت زده که چطور ممکنه کسی اینقدرهیز باشه!به هر حال....! مشکلم این بود که تا امروز باز هم بخاطر مسایل کاری که این چند روزه بشدت فکرم رو مشغول کرده بود مجبور بودم باهاش در تماس باشم!امروز وقتی بعد از آخرین تماس با فرد مورد نظر مشکلم در مورد نرم افزاری که باهاش کار میکردم حل شد!یه نفس راحت کشیدم!همکارم فکر میکرد بخاطر حل مشکلم اینقدر ذوق کردم!اما واقعیت این بود که من خوشحال بودم که دیگه مجبور نیستم با بشر مورد نظر تماس بگیرم و با هر تماس نگاهش رو به سر تا پام بخاطر بیارم!راستی چقدر بعضی ها بشرند! تعطیلات مشکوک شنبه و یکشنبه آینده قاعدتأ باید خوشحالم میکرد.اما نکرد!هر چند دقایق اول کاملأ ذوق زده بودم اما بعدش دیگه نه!نمیتونم هیچ برنامه ای بریزم.در واقع چون تکلیفم رو نمیدونم. این روزها سرم شلوغ تر از اونیه که برای یه مطالعه بی دغدغه وقت داشته باشم.و این قضیه کمی افسرده ام میکنه...فقط کمی! دلم برای کمی باران و کمی تنهایی تنگ شده!

تغییرناپذیر

امتحان زبانم خوب بود.اما این همه ماجرا نیست!!! دیشب با کسی درباره کسی حرف میزیم.چقدر عوض میشویم...!چقدرتلاشمان برای تغییر ناپذیر بودن بیهوده است!بخشی که تغییر ناپذیر است گذشته است.تغییر ناپذیر همین همکار من است که نمیتواند تغییر کند و زل نزند به مانیتور من!اهمیتی ندارد.قطعأ اهمیتی ندارد.اما واقعیت اینست که چیزهای کم اهمیت هرگز به ذهن خطور نمی کنند.چیزی که واقعأ اهمیت ندارد هرگزبه زبان نمی آید. در گیر بخشی از خودم هستم که قطعأ به کسی مربوط نیست. با همه این حرفها ...من از این تغییر ناراضی نیستم .کسی  یعنی همان کسی که دیشب با من حرف میزد میگفت گذر زمان صبورش کرده.میگفت دیگر بزرگتر از آن شده که صبور نباشد و بخاطر مسایل پیش پا افتاده جدال کند.من فکر میکردم چقدر زود بزرگ شده بودم...!چقدر دلم میخواهد جدال میکردم و بعد بزرگ میشدم و یاد میگرفتم که صبور باشم و بزرگ!آدم بزرگ! صبوری! بعضی وقتها مثل بعضی فصل ها ذهن به بعضی حرفها مثل صبوری آلرژی پیدا میکند.احساس میکنم در فصل آلرژی ذهن هستم.به صبوری!

اعترافات

خدایا! من اعتراف میکنم که کمی تنبلم و دیشب به جای اونهمه کار ریزو درشت میتونستم اول قورباغه ام رو قورت بدم و story bookام رو بخونم یا حد اقل workbookamام رو حل کنم.تا نصفه شب روی کتاب زبان خوابم نبره!و البته باز هم اعتراف میکنم...که اصلأ مجبور نبودم خوندن یه کتاب 70 صفحه ای رو موکول کنم به شب آخر.میتونستم در طول ترم بخونم.من اعتراف میکنم که تنبلی کردم و الان مثل همه  تنبلهایی که شب امتحان پشیمونند به شدت پشیمونم.خدایا منو ببخش....کردم!خدایا! آخه خوندن رمان واجب تر بود یا زبان؟!منو ببخش!!!!خدایا اصلأ من اعتراف میکنم که کمی نه،کلأ تنبلم و اگه احیانأ فکر میکنی ممکنه جواب نده،در این لحظه آمادگیش رو دارم که بگم کاملأ تنبلم!هر چند که واقعأاینطور نیست.باور کن.

درخت دوست

این درخت دوست من است...

یک تصمیم

تصمیم خاصی برای این هفته گرفتم!تصمیم گرفتم خودمو مجبور نکنم به حرفهای همکارم گوش بدم و بدتر از اون اظهار نظر کنم.و در مواردی که سکوت کارساز نبود و شخص مذکور ساکت نشد ساکتش کنم!البته شیوه های ساکت کردن متعاقبأ اعلام خواهد شد-جون هنوز نمیدونم  چطورباید ساکتش کنم -این تصمیم کاملأ داغ و تازه است!

گله

عصبانی بودم.تمام روز.غمگین نبودم.قلبم پر از خشم بود.و هیچ حرفی به ذهن عصبانیم نمیرسید تا با گفتنش تخلیه شوم!ذهن عصبانی و ساکت من  یکسان با خاک شد! دیروز روز خاصی بود!علی رغم برخی تألمات به همه کارهام رسیدم.والبته ذهنم یک لحظه هم از فکر کردن به آن برخی تألمات خاص دست بر نداشت!بد تر از همه این بود که احساس میکردم بلد نیستم گله کنم!ضعفی که همیشه بخاطرش رنجورم.دلم میخواست نه همیشه اما حد اقل گاهی مثل خیلی از آدمهایی که میشناسم بتونم به محض رسیدن به دیگران یک ریز حرف بزنم یک ریز گله کنم یک ریز خالی بشم از این همه بار!و امروز انگار که نه فکر کن از خواب سنگینی که پر از عصبانیت بود بیدار شدم و حالا! خواب میدیدم....رویا بوداما رویایی عصبانی!حاضر بودم باشی اما من فریاد کشیدن را از یاد برده بودم...! برنامه هام خوب پیش میرن.علی رغم اینکه سال 89 بیشتر کار میکنم وبیشتر وول میخورم اما بیشتر وقت دارم.شاید بخاطر اینه که بیشتر از قبل زمانم رو مدیریت میکنم.وصبورانه تر از قبل فکر میکنم. صبوری!!!