سهراب بود که میگفت :چقدر نور و حسرت روي فکرهاي من راه ميرود
امروزصبح نورو حسرتِ کمی بیشتر خوابیدن روی فکرم راه میرفت.و تا حالا هم.
باور نمیکردم که اینهمه خسته باشم.یا شده باشم.اما بودم یا شده بودم.هجوم آنهمه غبار نرم به سر و روی منو اشیا خسته ام کرد.
دیروز عصر بعد ازراه اندازی کولر طوفان غبار، ابلهانه روی همه چیز نشست. چقدر خسته شدم با دیدن آنهمه غبار.قبل ازخواب ماجرای عجیب سگی در شب را که میخواندم برای صرفه جویی در خودم و انرژی فقط یک چشمم را باز میکردم!وحالااز نور و حسرتِ اینهمه خواب سرشارم!
امروزصبح نورو حسرتِ کمی بیشتر خوابیدن روی فکرم راه میرفت.و تا حالا هم.
باور نمیکردم که اینهمه خسته باشم.یا شده باشم.اما بودم یا شده بودم.هجوم آنهمه غبار نرم به سر و روی منو اشیا خسته ام کرد.
دیروز عصر بعد ازراه اندازی کولر طوفان غبار، ابلهانه روی همه چیز نشست. چقدر خسته شدم با دیدن آنهمه غبار.قبل ازخواب ماجرای عجیب سگی در شب را که میخواندم برای صرفه جویی در خودم و انرژی فقط یک چشمم را باز میکردم!وحالااز نور و حسرتِ اینهمه خواب سرشارم!
نظرات
وای من این کتاب رو خیلی وقت پیش خوندم . محشره .بعد خوندنش تا چند روز دوست داشتم اوتیسم داشته باشم . نخند ! جدی می گم :)