رد شدن به محتوای اصلی

یک عدد بشر

چند روز پیش که برای یه کار اداری به یه شرکت مرتبط رفته بودم برای اولین بار احساس کردم کسی با نگاهش داره منو میبلعه!دقیقأدرشرایط بلعیده شدن بودم!و البته شگفت زده که چطور ممکنه کسی اینقدرهیز باشه!به هر حال....!
مشکلم این بود که تا امروز باز هم بخاطر مسایل کاری که این چند روزه بشدت فکرم رو مشغول کرده بود مجبور بودم باهاش در تماس باشم!امروز وقتی بعد از آخرین تماس با فرد مورد نظر مشکلم در مورد نرم افزاری که باهاش کار میکردم حل شد!یه نفس راحت کشیدم!همکارم فکر میکرد بخاطر حل مشکلم اینقدر ذوق کردم!اما واقعیت این بود که من خوشحال بودم که دیگه مجبور نیستم با بشر مورد نظر تماس بگیرم و با هر تماس نگاهش رو به سر تا پام بخاطر بیارم!راستی چقدر بعضی ها بشرند!
تعطیلات مشکوک شنبه و یکشنبه آینده قاعدتأ باید خوشحالم میکرد.اما نکرد!هر چند دقایق اول کاملأ ذوق زده بودم اما بعدش دیگه نه!نمیتونم هیچ برنامه ای بریزم.در واقع چون تکلیفم رو نمیدونم.

این روزها سرم شلوغ تر از اونیه که برای یه مطالعه بی دغدغه وقت داشته باشم.و این قضیه کمی افسرده ام میکنه...فقط کمی!
دلم برای کمی باران و کمی تنهایی تنگ شده!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...