رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۰

مواظب باشیم!!!

خبر تازه ای نیست.اما آنهمه  که دیروز و این چند وقت قورت  داده ام را قرار گذاشتم بالا بیاورم.کمک میخواهم انگشتی ...چیزی که کمکم کند.یا کسی.که تحمل استفراغم را داشته باشد.چاره ای ندارم.بعد از این آدم قورت دادن نیستم.حالا اگر کسی نباشد که کمکم کند روی خودم بالا می آورم.هر چند این حوالی احتمالا کسی هست که آلوده شود!تو ضیحش مشکل است. دیگر اینکه بعضی وقتها باید مواظب باشیم...اگر از ما بر نمی آید نمک گند دیگران باشیم،به گند نکشیم  نه خودمان را نه اصول مان را نه شعار هایی که دادیم و می دهیم،نه ادعاهایمان را.ادعای مدرن بودن داریم؟کت و شلوار میپوشیم؟به خودمان زحمت بدهیم و مدرن فکر کنیم.مدرن نیستیم؟خوب دعوا ندارد.ادای مدرن بودن را در نیاوریم.اداها را به گند نکشیم.مفاهیم را به گند نکشیم.نمی توانیم خودمان باشیم؟؟؟خفقان بگیریم. به نظر می آید نگار کمی عصبانی شده.انگار بالا آوردن را همین حالا شروع کرده.مواظب باشید!!!

ادامه دارد...

دردم را قورت می دهم .لبخند میزنم .صبح ام را شروع میکنم.در حین خوردن صبحانه مختصرم دردم را با نان و پنیرم قورت میدهم و لبخند میزنم.نیم ساعت کار میکنم.دوباره دردم را قورت می دهم دوباره لبخند میزنم.اینبار نفس عمیقی میکشم و باز هم کار میکنم.جواب ارباب رجوع ام را میدهم.به نیم ساعت نمیکشد که باز دردم را قورت می دهم.باز لبخند میزنم و...دیگر کاری از من بر نمی آید.یک تکه شیرینی به دهانم میگذارم و با دردم قورتش میدهم. لبخند میزنم.دردم را قورت میدهم و لبخند میزنم.فعلاصبح ام اینطوری ادامه دارد.خبرش را می دهم.

p+1

اول صبح امروز که دلم غنج می زد برای خوابی بی دغدغه تا لنگ ظهر-راستش خواب مهم نبود بی دغدغه و آرام بودنش مهم بود-از این پهلو به آن پهلو لحظه ای سرم روی این یکی بالش و پایم روی آن یکی و آن یکی دیگر تو ی بغلم و...بالش ها را می گویم!بالا خره ا ساعت دیگر می خوابم با دغدغه.هزار دغدغه.اول صبح کاری ام لبخند می زنم.به همه .یک ساعت بعد در آستانه فریاد کشیدن مکث می کنم و به همکار سر به هوایم می گویم:من از شما انتظار دارم که چنین من از شما انتظار دارم که چنان! کمی بعد که تنها به یک دلیل شخصی و کاملا شخصی رنگم می پردواخم می کنم.همکارم به خودش می گیرد.حرف می زند.شوخی می کند.اصرار می کند که برایم چای بیاورد.پولکی تعارف می کند و وقتی می بیند چاره ساز نیست می گوید من چه کار کنم که شما اخم نکنی؟مات نگاهش می کنم.خودش جواب می دهد:خیالت راحت حواسم را جمع می کنم.می گویم خیالم راحت نمی شود.خودم را می گویم.خیال خودم را نه خیال کاری ام را.پسرک اما باز به خودش می گیردو می گوید بد کردم که اینقدر ناراحتت کردم.می گویم ناراحت نیستم برگرد سر کارت. قوانین بازی  می گویند باید پای حر فت بایستی.پس دیگر ناراحت نیستم.فک

مادرم

اولین باری که مادرم فهمید و لبخند زد.باخودم گفتم چه خوب...عشق را میفهد.هنوز که خودش را به ندانستن میزند و گهگاه کم رنگ لبخند میزند.با خودم می گویم چه خوب که هنوز عشق را میفهمد.

حوصله هیچکسی رو ندارم!!!

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ واسطه نیار به عزتت خمارم حوصله هیچکسی رو ندارم!!! . . . آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟نه والله!!! مات و پریشونم کنی که چی بشه نه بالله!!! پریشونت نبودم؟؟ من حیرونت نبودم؟؟؟ سلام-خدا حافظ.حسین پناهی

صبح های بدون تو

اینجا کسی هست که بعضی   روزها یادش می رود روی میز من چای بگذارد.هم بعضی روزها ی اینجا هست که آنقدر سرم شلوغ می شود که یادم می رود کسی یادش رفته روی میز من چای بگذارد. یا شاید هم بجای پسرک منم که یادم نمی آید چای روی میز من حاضر است.حاضر نیستم شاید. اما قطعا پسرک یادش می رود که اول صبح به جای چای، آبجوش روی میزمن بگذارد.من هم بروی پسرک نمی آورم که صبح های بدون نسکافه ام جور دیگری شروع می شود. سر به هواست.پسرک عاشق! دلش اینجا نیست.مثل همه قصه ها دلش را جا گذاشته در شهر شمالی اش.پیش دخترکی که عاشق خنده هایش است. حال هرروزش همین است.مثل حال امروز من.مثل دل امروز من که جا مانده جایی.مثل حال هر روز من.

همراه میشوی

جایی میان آسودگی دستهای تو صبح میشود نور میکشد به خیال ماسر تو مهر میشوی من  آغوش میشوم جایی میان تشنگی دستهای تو من  چشمه میشوم تو  نوش میشوی نوشین پیاله میشوم  من پر جوش میشوی جایی میان مهربانی دستهای تو تر میشوم تو  باران  ترانه میشوی جایی میان خواهش لبهای من تو  بوسه میشوی پر میشوم یگانه میشوی جایی میان زمزمه دستهای تو من  قصه میشوم افسانه میشوی افسوس میشوم توپیمانه میشوی جایی میان بی قراری دستهای تو جایی میان روشنی چشمهای تو سر شار میشوم تو پرواز میشوی پر میشوم من تو آواز میشوی زیباترین زن جهان من آغاز میشوم تو راه میشوی همراه میشوم. 

همیشه او چیزی را می دید که من نمی دیدم

هر صبح نه اما بعضی صبح ها که روشن تر است؛چشم هایم را که باز میکنم مثل مردی که در تبعید ابدی بود میگویم: این نور عاقبت مرا کور خواهد کرد. امروز صبح هم که همکارم کرکره های طلایی اتاق را بالا کشید از آن همه نور ترسیدم.زمزمه کردم این نور عاقبت مراکور خواهد کرد. نادرابراهیمی  مرد دروه نوجوانی من بود.اولین بار سال دوم دبیرستان بودم که " بار دیگر شهری که دوست میداشتم " را خواندم.و اگر پس زمینه دوست داشتن شهری یا کسی را داشته باشید در شانزده سالگی ،خوب، بیچاره میشوید.بعد با ابن مشغله و ابوالمشاغل ...بعد از آن دیگر هیچ کتابی از و نخواندم.بقیه را بلعیدم.آنقدر میخواندمش که میتوانستم مثل او بنویسم.مثل او که نه اما میتوانستم جوری بنویسم که یک خواننده ناشی فکر کند نادر ابراهیمی نوشته.هنوز هم در خانه پدری وقتی پوستر عکس او را زیر شیشه میزم میبینم،دلم میلرزد از آنهمه شیفتگی و شیدایی آن روزها.با ندا منتظر بودیم کتاب جدیدی از او چاپ شود.قدیمی هارا هم دست دوم می خریدیم.فکر نمیکنم کتابی از او بوده باشد که آن روزها نخوانده باشیم.سیر نمیشدیم. وقتی شنیدم بیمار است و نمی نویسد...ای وای.نمی توان

خواب

 شب با ابرها میخوابم آبستن باران میشوم بر انتظار دستهای تو می بارم  صبح خیال گیسوانم را میبافتم گیسویی در کارنیست من از نسل دختران گیس بریده شهرم

بقیه حرفهایم می ماند برای یک صبح دیگر.

لیستی از کارهای همیشگی هفتگی ام بر میدارم،دقیق و با جزئیات ،طبق عادت همیشگی ام دوباره می خوانم.چیزی از قلم نیفتاده جز خودم.بین اینهمه کار ریزودرشت.خنده ام می گیرد از کنار هم دیدن اپیلاسیون و مانیکور با تمام کردن کتاب موراکامی و شستن رخت چرک ها (ستاره دارش می کنم ،چیزی نمانده مثل انسان نخستین بگردم با آن کوه لباس نشسته).وکپی فیلم های علی .خواندن هنر   مدرن با سابیدن کف آشپزخانه.همه اینها من نیستم.جای من خالیست بین ریز و درشت اینهمه کار.یاد صاد همکلاسی می افتم،5شنبه میگفت:به این نتیجه رسیدم که بیش تر از این وقت ندارم.می خندم.زیر دوش حمام با خودم بازی می کنم و می گویم این هم خودت.بیشتر از این چه می خواهی همه خودت مال خودت.بعد خیالم گل می کند،جای قد و نیم قد چند بچه بی پدر یا با پدر خالی که زیر دوش حمام هم راحتم نگذارندوریسه می روم از این رویای بی موقع. راست و دروغش را نمی دانم اما باور می کنم که زندگی من رویای بی موقعی بود که تو آن بالا دچارش شدی.والا قراری بین مان نبود که تو خدا شوی و من بیایم اینجا تاوان خیال بافی تو را بدهم و بشوم بنده.بعد دلم بگیرد و یادم بیاید که قرار نبود که خدایی

باران

دیشب با ابرهای این شهر دعوایمان شد همه چیزرا فهمیدم -بین خودمان بماند- مطمئن شدم که اجاقشان کور است .

روزمره یک روز تعطیل

صبح یعنی سلام. بیدار شو. زودتر از روزهای تعطیل دیگرت.صبح یعنی صبحانه نخورده دستکش آشپزخانه ات را بپوش و ظرفها را بشور.خیلی بشور.یا اینکه ظرفهای خیلی ات را بشور.وقتی 2صبح خواب زده یک مرغ کاملا درسته را بیرون گذاشتی اهمیتی نده که هنوز بلد نیستی یک مرغ کاملا درسته را قطعه قطعه کنی.پاره پاره میشود.طفلک. و همه این مدت به این فکر میکنم که به قرار آرایشگاهم میرسم یا نه؟! میرسم.هرچند نگران.هرچند دوان دوان.برمی گردم که بقیه ظرفهایم را بشورم،آن همه خیلی را.مقدمات یک سوپ خلاقانه با پاره های مرغ را راه می اندازم.به سوفله فکر میکنم.یاد سابرینا می افتم.وقتی بارون به او میگفت:یک زن عاشق امیدوار سوفله را می سوزانداما یک زن عاشق نا امید اصلا فراموش میکند فر را روشن کند.سعی میکنم زن عاشق امیدواری باشم.دوش میگیرم و بعد آژانس.فقط کمی دیر به کلاس زبانم میرسم.همه چیز متفاوت است.امیدوار می شوم.نه به اندازه وقتی که سوفله را میسوزانم.