رد شدن به محتوای اصلی

p+1

اول صبح امروز که دلم غنج می زد برای خوابی بی دغدغه تا لنگ ظهر-راستش خواب مهم نبود بی دغدغه و آرام بودنش مهم بود-از این پهلو به آن پهلو لحظه ای سرم روی این یکی بالش و پایم روی آن یکی و آن یکی دیگر تو ی بغلم و...بالش ها را می گویم!بالا خره ا ساعت دیگر می خوابم با دغدغه.هزار دغدغه.اول صبح کاری ام لبخند می زنم.به همه .یک ساعت بعد در آستانه فریاد کشیدن مکث می کنم و به همکار سر به هوایم می گویم:من از شما انتظار دارم که چنین من از شما انتظار دارم که چنان!
کمی بعد که تنها به یک دلیل شخصی و کاملا شخصی رنگم می پردواخم می کنم.همکارم به خودش می گیرد.حرف می زند.شوخی می کند.اصرار می کند که برایم چای بیاورد.پولکی تعارف می کند و وقتی می بیند چاره ساز نیست می گوید من چه کار کنم که شما اخم نکنی؟مات نگاهش می کنم.خودش جواب می دهد:خیالت راحت حواسم را جمع می کنم.می گویم خیالم راحت نمی شود.خودم را می گویم.خیال خودم را نه خیال کاری ام را.پسرک اما باز به خودش می گیردو می گوید بد کردم که اینقدر ناراحتت کردم.می گویم ناراحت نیستم برگرد سر کارت.
قوانین بازی  می گویند باید پای حر فت بایستی.پس دیگر ناراحت نیستم.فکر میک نم و فکر.به لیست چک هایی که باید بکشم نگاه می کنم.تمرکز ندارم.نمی توانم حساب و کتاب کنم.ذهنم جای دیگری دارد حساب و کتاب می کند.جایی که شاید اصلا احتیاجی به حساب و کتاب نداشته باشد.عادت دارم فرض و حکم قضیه را مشخص کنم و طبق روشهای ذهنی ام اثباتش کنم.برهان خلف را دوست داشتم.از همان سال اول دبیرستان.اما خوب می دانم که بعضی از مسایل را بهتر است هیچوقت بروش برهان خلف حل نکنم.چون همینکه فرض  خلف مساله را مرور می کنم سردم میشود.تحمل نمیکنم.بعضی وقتها هم وقتی می خواهی از برهان خلف استفاده کنی انگار داری به خودت توهین می کنی.فکر می کنم.فکر.به روش های دیگر.روش استقرای ریاضی.دوست داشتنی ترین روش.آینده را روشن میبیند.یک را به رویایت پیوند میزند.یک برایت عزیز میشود.مساله ام را اینطوری حل می کنم.نقب میزنم به آینده و بر می گردم به حالا.آرامش می آید.یاد صبح می افتم که احساس می کردم چقدر راننده آژانس احتیاج به آرامش دارد.سعی می کردم فکر کنم که آرامش من به او سرایت می کند.انگار میک رد.به خیابان اداره که رسیدیم حس کردم آرام است.خیالم راحت شد.حالا هم خیالم راحت می شود.بعد ذهنم شروع می کند به دویدن و برنامه ریختن برای همه روزم.برای همه روزهایم.به من می گوید اینقدر خونسرد نباش.من هم می گویم اینقدر عجول نباش.وقتی می دوی آرامشم هم می دود.آرام باش.بیا با هم راه برویم.
ن:درروش استقرای ریاضی همیشه صورت  قضیه را باید برایp اثبات کنی.فرض می کنی که مساله ات برای P+1درست است.و بعد که ثایت کردی همینطور است نتیجه میگیری قضیه p هم درست است.سال دوم دبیرستان کتاب استقرای ریاضی پرویز شهریاری(یا ترجمه اش)رویایی ترین کتاب زندگی ام بود.از سری کتابهای کوچک ریاضی که آن روزها برایم کتاب بزرگی بودند.

نظرات

هما گفت…
ارامش تو ب همه سرایت میکنه!
اینو من خیلی وقت پیشا فهمیدم
شاه رخ گفت…
درست ترش اينجوريه كه فرض كني قضيه براي p صادقه اگه بتوني ثابت كني براي P+1 هم صادقه و در كنارش براي 1 هم صادق باشه تمومه پس براي همه صادقه و لي هيچ باعث نميشه كه بتونييه كم بي دغدغه تر بخوابي فكر و خيالت هر جا نره
نگار گفت…
سهم خیالمون رو فراموش نکن شاهرخ.

پست‌های معروف از این وبلاگ

the dreamers

-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته  خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و  بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30  از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

دکتر آرین

دوست دارم...اینکه دستهایم یعنی کشیدگی انگشتهایم را دور ماگ قهوه ای خط خطی ام حلقه کنم و گرمای نوشیدنی ام را مزه مزه کنم و دلگرم شوم به این لحظه های سرد نه به این روزهای سرد و اینکه خیال کنم به خدا سرفه هایم ابدی نیستند و همین روزها که خسته ی خسته شدم و نفس عمیقی علی رغم این هوای کثیف کشیدم خوب می شودوتو دربست به این خیال ایمان بیاوری... را می گویم.واینکه سرک بکشم به خیال تو به وبه آرزوهای کوچکت برای انتخاب شبی پیاده تا دکترآرین رفتن و شکم چرانی با طعم نازک همراهی.واینکه به خیال تو دستی ببرم و از آسمان آن شب قول بگیرم که باران بیاید و باور کنم که می آید.به همین سادگی.دستهایم را یعنی ظرافت انگشتهایم را زیر چانه ام بگذارم و به تو نگاه کنم که بقیه این خیال را بگویی که بعد... و پیتزای دکتر آرین لابد حوالی میدان فاطمی ست.تعریف دارد.ما که نخوردیم!!! لابد!!