اینجا کسی هست که بعضی روزها یادش می رود روی میز من چای بگذارد.هم بعضی روزها ی اینجا هست که آنقدر سرم شلوغ می شود که یادم می رود کسی یادش رفته روی میز من چای بگذارد.یا شاید هم بجای پسرک منم که یادم نمی آید چای روی میز من حاضر است.حاضر نیستم شاید.اما قطعا پسرک یادش می رود که اول صبح به جای چای، آبجوش روی میزمن بگذارد.من هم بروی پسرک نمی آورم که صبح های بدون نسکافه ام جور دیگری شروع می شود.سر به هواست.پسرک عاشق!دلش اینجا نیست.مثل همه قصه ها دلش را جا گذاشته در شهر شمالی اش.پیش دخترکی که عاشق خنده هایش است.حال هرروزش همین است.مثل حال امروز من.مثل دل امروز من که جا مانده جایی.مثل حال هر روز من.
-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30 از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت
نظرات