دردم را قورت می دهم .لبخند میزنم .صبح ام را شروع میکنم.در حین خوردن صبحانه مختصرم دردم را با نان و پنیرم قورت میدهم و لبخند میزنم.نیم ساعت کار میکنم.دوباره دردم را قورت می دهم دوباره لبخند میزنم.اینبار نفس عمیقی میکشم و باز هم کار میکنم.جواب ارباب رجوع ام را میدهم.به نیم ساعت نمیکشد که باز دردم را قورت می دهم.باز لبخند میزنم و...دیگر کاری از من بر نمی آید.یک تکه شیرینی به دهانم میگذارم و با دردم قورتش میدهم. لبخند میزنم.دردم را قورت میدهم و لبخند میزنم.فعلاصبح ام اینطوری ادامه دارد.خبرش را می دهم.
خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...
نظرات