رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۰

کادو-تی تی

امتحانم خوب بود ودیشب شب خوبی بود-غیر از خواب که طبق معمول وحشتناکه-کاری انجام ندادم واز بی قیدی خودم لذت بردم.امروزم اینطور که پیداست همه چی آرومه...ساعتی گرفتم رفتم کادوی تولد "ن"رو خریدم.یه انگشتر از تی تی.برای خودمم یه شال خریدم.رنگ ارغوانی...خرید کادو باری بود که از روی دوشم برداشته شد.امیدوارم خوشش بیاد.هنوز نتونستم کلاس یوگای مناسب حال و روزم پیدا کنم.یا مسیرها مناسب نیستند یا ساعتها.بیشتر مسئله ساعت کلاس تا مسیر.چون من یه تک جلسه ای در هفته میخوام که اونم پنج شنبه باشه.به هر حال جستجو همچنان ادامه دارد...وقتی یه کاری از کارای لیستم خط میخوره احساس خوبی پیدا میکنم.و انگیزه ام برای خط زدن یه کار دیگه بیشتر میشه.کلاسم از شنبه شروع میشه این ترم باید سعی کنم بیشتر کار کنم.چون امتحان فاینال دارم.

آرامش

این روزا سرم خیلی شلوغه بخاطر امتحان به کارای شخصیم نرسیدم. ولی امروز که امتحانمو بدم با خیال راحت کارای شخصیمو انجام میدم.کارای اداره که جای خود دارد.دیروز همش فکرم پیش امتحان بود و تصمیمم این بود که بعد از اداره زود برم خونه و بشینم درسمو بخونم.اما ... بعدش قدم زنان رفتم تا مرکز خرید نزدیک اداره که البته همه مغازه هاش بسته بود ومن که اصلا بروم نمیاوردم امتحان دارم شروع کردم پیاده روی .هوا مطبوع بود.سر راه تافتون خریدم.بعدشم به آرایشی نزدیک خونه سر زدم و با طمأنینه چیزایی که لازم داشتم انتخاب کردم و خریدم.چه آرامشی!رسیدم خونه و. شروع کردم به تست چیزایی که خریدم و به انتخاب خودم و سلیقه خالق احسنت گفتم-سلیقه خالق:خلق همچون منی!انتخاب خودم:چون با انتخاب درست سلیقه خالق رو خوشگل کردم!-بعد کم کم به خودم گفتم:یسه دیگه!بعد شروع کردم به زبان خوندن.یه ساعتی خوندم.تلفن زنگ خورد.دوست خیلی عزیزی بود-تو-خب  نیم ساعتی حرف زدیم.بعد سفارش غذا رسید....بازم یه ساعتی خوندم.رفتم یه دوش طولانی گرفتم...یه کمی خوندم.خوابیدم!چه آرامشی...اصلا احساس نگرانی نداشتم!ولی شب مثه شبای اخیر!خیلی بد خوابیدم.نتیجه اون

به درد انگشت کوچیکه دست راستم اهمیت نمیدم

اوضاع روحی روانی جسمی حسی و...خوبه!البته اگه ازبرخورد انگشت کوچیکه دست راستم با دیوار و کلیه دردی که از صبح گریبانگیرم شده چشم پوشی کنم .-این درد منو یاد آقای ل.ا انداخت.روحش شاد-پنج شنبه از خیابون گردی خبری نبود.البته علتش بی همراهی نبود.علتش امتحان زبان بود.هر چند که از عملکردم -در خصوص خوندن زبان-توی این دو روز چندان راضی نبودم اما در کل خوب بود.پنج شنبه تونستم story bookرو تموم کنم.کمی هم  summary نوشتم.اما در کل از برنامه عقبم.تا دیروز عصر خوندم بعدش از ساعت 6دویدم و دویدم به همه کارام رسیدم!تا 10:30بعدشم لالا....این بود کل برنامه خاصی که برای خودم داشتم!اینروزا قطعا سرم خیلی شلوغ خواهد بود.اما همینکه کارا داره تموم میشه باعث خوشحالیمه!از صبح نشسته بودم رو مغایرت حساب ....کار میکردم .دغدغه کاریه این روزهام این مسئله بود.6ماهه اول انجام شد و خوشبختانه مشکلی نداشتم.فردا هم 6ماهه بعدی...احتمالاً برنامه مهمونی آخر هفته رو اجرا کنم.ولی تو مهمونی 5شنبه ج,بخاطر انرژی منفی یکی از مدعوین، شرکت نمیکنم  .اینروزا همش زمزمه میکنم :دلم برای کسی تنگ است....!

همراه

سعی میکنم بروی خودم نیارم اما انگار نمیشه!سرم درد میکنه!یبحوصله ام!خوابم میاد...دلم تعطیلات میخواد با...! برای فردا یه برنامه خاص  خیابون گردی برای خودم ریخته بودم.اما دلم یه همراه میخواد!به "آ جون"زنگ زدم جواب نداد.البته اگه قرار باشه اون همراه مورد نظر باشه کلیه برنامه هام عوض میشه .اما اینم برای خودش برنامه ای میشه دیگه!به هر حال من فردا از خونه میزنم بیرون جهت یه خیابون گردی و پیاده روی اساسی!حالا اگه بشه یه چیزایی هم میخرم.امشب زود میخوابم فردا صبح زودتر بیدار میشم دوش میگیرم وصبحانه دلخواهم رو میخورم.میزنم بیرون حالا چه با همراه چه بی همراه! یه آرزو:چه خوبه که تو همراهم باشی...

چی شده؟!

امروز 6:30بیدار شدم دست و رومو شستم یه اس ام اس به "ص"فرستادم: "دیرترمیام.لطفاً به ف اطلاع بده".تا 9خوابیدم(خواب که نه،کابوس میدیدم صدای راه رفتن یکی رو رو پارکت میشنیدم!)9:10بیدار شدم صبحانه خوردم:نیمرو آب پرتقال تازه!قهوه...لباس کار پوشیدم راهی شدم.10:10اداره بودم.و  کماکان با بدقلقی کار میکنم.عصر میکاپ زبان دارم که تصمیم دارم نرم چون نمیتونم!امروز اگه بشه یه کمی زودتر میرم خونه و با خودم قرار گذاشتم خیلی کارا انجام بدم.وحتم دارم که اینکارو میکنم.برای 5شنبه هم یه برنامه کاملاًخاص ریختم.خوب باید دید اوضاع چطور پیش میره.دیشب یه تلفن غیر منتظره داشتم: همکلاس دانشکده"آ".این آدم عوض بشو نیست! از دیشب یه چیزی تو ذهنم مونده؛تو صداش یه چیزی بود که رنگ استیصال داشت.نپرسیدم چی شده چون میدونستم اگه بپرسم درگیرش میشم.درگیر حل مشکل احتمالی...!مثل سالهای دانشکده که همیشه با مشکلات این شخص درگیر بودم.و بدون اینکه بخوام مشکلاتش میشد مشکلات من!بعضی از دوستی ها و روابط بعد از یه  تاریخی شکلشون عوض میشه.تماسهای تلفنی چند ماه یکبار.ودیدارهای  سالانه یا حتی دو سالانه.بهمبن د

مدیریت زمان

اوضاع روبراهه.سیستمم درست شد.اینترنت وصل شدومن میتونم با خیال راحت اینجا بنویسم.اینروزا سرم خیلی تو اداره و خونه شلوغه.پرداخت های پی درپی ...کارای عقب مونده خونه...وکارای شخصی ...ولی من راضیم.واز کار لذت میبرم.اونوقتایی که بدون برنامه ریزی بودم همیشه خدا وقت کم میاوردم.و گله مند بودم که برای خودم زیاد وقت ندارم.ولی الان با-کمی-مدیریت زمان و مدیریت فکر!خیلی اوضاع بهتره.دیگه از خدا بجای 24 ساعت 30 ساعت نمیخوام فکر کنم 26ساعت کافی باشه!شاید اونقدرها دقیق نباشم و از دقیقه هام استفاده درست نکنم ولی الان از یه ساعت 60دقیقه ای حداکثراستفاده رو میبرم.قطع شدن یه هفته ای اینترنت سیستمم خیلی خوب بود باعث شد متوجه بشم که چقدروقتم رو پای اینترنت هدر میدم.حتی وقتی که توی این هفته برای زبان گذاشتم خیلی عالی بود. نقشه های دبگه هم دارم بعد ازاینکه استاد مدیریت زمان شدم میخوام استاد مدیریت روابط بشم!روابطم با دیگران به شدت محتاج بازنگریه.البته این بحران برام غافلگیرکننده بود.چون هیچوقت فکرنمیکردم همچین ضعفی داشته باشم.به هرحال آدمیه دیگه!کارکارشناسی این طرح-مدیریت روابط- موکول میشه به سال 89.

من خسته نخواهم بود!

یه روزم خوش خوشانم بود که زود میرم خونه و زنگ میزنم به آرایشگرم دوش میگیرم میرم آرایشگاه و بقیه شم کارای معمول شبانه ولی اینبار بدون خستگی ...خوب برای خودش برنامه ای بود!تا 7 موندم اداره اونم بخاطر سیستمام.سیستمی که مورد داشت درست شد و سیستمی هم که داشت درست کار میکرد خراب شد!بعدشم که خسته رسیدم خونه و وقتی صورتمو تو آینه دیدم غمم گرفت!فیلم دیدم بستنی خوردم خوابیدم.زبان نخوندم!وهمین امروز مونده برام با یه عالمه کار که باید انجام بدم:کلاس زبانم،جمع کردن وروسیله،کوله پشتی که برای سفر بسته بشه ، خرید هایی که انجام بشه، رسیدگی به خونه و خودم و برنامه ریزی برای دو سه روز آینده،خوابیدن بموقع و به اندازه کافی وتکرار این جمله که من خسته نیستم -مخصوصا -در دو سه روز آینده خسته نخواهم بود!خوب فعلا فقط تونستم کارامو لیست کنم که ابنم برای خودش حرکتیه!

آسیه خاتون

7 سال از 18 دی 81 گذشته ولی اون هنوززنده است .دیشب شب عجیبی بود.هیچوقت اینقدر دقیق مجسمش نکرده بودم.انگشتهای کشیده و زیبای دستاش.تک تک ناخن هاش ،حنای خوشرنگی که به ناخن هاش میزد.ساعد خوشتراشش...که شاکی میشد وقتی موهاش در میومد!رگهای برجسته دستهاش.پوست خوش رنگش،لبهای باریکش که علی رغم اینهمه سال رنگ صورتی خوشرنگش رو حفظ کرده بود.نقطه های سیاه روی بینیش!گونه های تکیده اش که وقتی میخندید برجسته میشد...چین و چروکهای صورتش همه خطوط رو بخاطر دارم.موهای کم پشتش؛اونوقتا که بلند بود و این سالهای اخیر که کوتاه میکرد.چقدر بهش میومدوقتی رنگشون میکرد و لبخند میزد چون خودشم میدونست که زیباتر شده!ابروهای کشیده و خوش حالتش...پاهای زیبا و فوق العاده خوشتراشش!لکه های قهوه ای روی پوستش.انحنای پشتش.چشمهاش!وقتی آروم بود،وقتی میخندید،وقتی گریه میکرد،وقتی به گذشته ها سفر میکرد،وقتی ازآقاجون حرف میزد..صداش ؛وقتی میلرزید.شادی های کوچیکش ...دلم برای همه این زیباییها تنگ شده دلم برای همه لحظاتی که این تصاویر رو داشتم تنگ شده...دلم میخواد بچه باشم و از قصه های عجیبش لذت ببرم و با قصه هاش برم به شهری که مثل بهشت ب

خلاصه مرگی!

5شنبه دوست نازنینم اومد.منم با لذت براش آشپزی کردم.خوردیم.حرف زدیم.قدم زدیم.فیلم دیدم.کتاب خوندم.موزیک گوش کردم..پای پازل نشستم.زبان نخوندم.خوابیدم!خوردم!دلم تنگ شد.ننوشتم.کارهای شخصی!انجام دادم.امروزم 1.5ساعت دیر اومدم اداره!الانم خوابم میاد!خلاصه تر از این نمیشد زندگی کنم...