یه روزم خوش خوشانم بود که زود میرم خونه و زنگ میزنم به آرایشگرم دوش میگیرم میرم آرایشگاه و بقیه شم کارای معمول شبانه ولی اینبار بدون خستگی ...خوب برای خودش برنامه ای بود!تا 7 موندم اداره اونم بخاطر سیستمام.سیستمی که مورد داشت درست شد و سیستمی هم که داشت درست کار میکرد خراب شد!بعدشم که خسته رسیدم خونه و وقتی صورتمو تو آینه دیدم غمم گرفت!فیلم دیدم بستنی خوردم خوابیدم.زبان نخوندم!وهمین امروز مونده برام با یه عالمه کار که باید انجام بدم:کلاس زبانم،جمع کردن وروسیله،کوله پشتی که برای سفر بسته بشه ، خرید هایی که انجام بشه، رسیدگی به خونه و خودم و برنامه ریزی برای دو سه روز آینده،خوابیدن بموقع و به اندازه کافی وتکرار این جمله که من خسته نیستم -مخصوصا -در دو سه روز آینده خسته نخواهم بود!خوب فعلا فقط تونستم کارامو لیست کنم که ابنم برای خودش حرکتیه!
خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...