اوضاع روحی روانی جسمی حسی و...خوبه!البته اگه ازبرخورد انگشت کوچیکه دست راستم با دیوار و کلیه دردی که از صبح گریبانگیرم شده چشم پوشی کنم .-این درد منو یاد آقای ل.ا انداخت.روحش شاد-پنج شنبه از خیابون گردی خبری نبود.البته علتش بی همراهی نبود.علتش امتحان زبان بود.هر چند که از عملکردم -در خصوص خوندن زبان-توی این دو روز چندان راضی نبودم اما در کل خوب بود.پنج شنبه تونستم story bookرو تموم کنم.کمی هم summary نوشتم.اما در کل از برنامه عقبم.تا دیروز عصر خوندم بعدش از ساعت 6دویدم و دویدم به همه کارام رسیدم!تا 10:30بعدشم لالا....این بود کل برنامه خاصی که برای خودم داشتم!اینروزا قطعا سرم خیلی شلوغ خواهد بود.اما همینکه کارا داره تموم میشه باعث خوشحالیمه!از صبح نشسته بودم رو مغایرت حساب ....کار میکردم .دغدغه کاریه این روزهام این مسئله بود.6ماهه اول انجام شد و خوشبختانه مشکلی نداشتم.فردا هم 6ماهه بعدی...احتمالاً برنامه مهمونی آخر هفته رو اجرا کنم.ولی تو مهمونی 5شنبه ج,بخاطر انرژی منفی یکی از مدعوین، شرکت نمیکنم .اینروزا همش زمزمه میکنم :دلم برای کسی تنگ است....!
بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!