امتحانم خوب بود ودیشب شب خوبی بود-غیر از خواب که طبق معمول وحشتناکه-کاری انجام ندادم واز بی قیدی خودم لذت بردم.امروزم اینطور که پیداست همه چی آرومه...ساعتی گرفتم رفتم کادوی تولد "ن"رو خریدم.یه انگشتر از تی تی.برای خودمم یه شال خریدم.رنگ ارغوانی...خرید کادو باری بود که از روی دوشم برداشته شد.امیدوارم خوشش بیاد.هنوز نتونستم کلاس یوگای مناسب حال و روزم پیدا کنم.یا مسیرها مناسب نیستند یا ساعتها.بیشتر مسئله ساعت کلاس تا مسیر.چون من یه تک جلسه ای در هفته میخوام که اونم پنج شنبه باشه.به هر حال جستجو همچنان ادامه دارد...وقتی یه کاری از کارای لیستم خط میخوره احساس خوبی پیدا میکنم.و انگیزه ام برای خط زدن یه کار دیگه بیشتر میشه.کلاسم از شنبه شروع میشه این ترم باید سعی کنم بیشتر کار کنم.چون امتحان فاینال دارم.
بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!