این روزا سرم خیلی شلوغه بخاطر امتحان به کارای شخصیم نرسیدم. ولی امروز که امتحانمو بدم با خیال راحت کارای شخصیمو انجام میدم.کارای اداره که جای خود دارد.دیروز همش فکرم پیش امتحان بود و تصمیمم این بود که بعد از اداره زود برم خونه و بشینم درسمو بخونم.اما ... بعدش قدم زنان رفتم تا مرکز خرید نزدیک اداره که البته همه مغازه هاش بسته بود ومن که اصلا بروم نمیاوردم امتحان دارم شروع کردم پیاده روی .هوا مطبوع بود.سر راه تافتون خریدم.بعدشم به آرایشی نزدیک خونه سر زدم و با طمأنینه چیزایی که لازم داشتم انتخاب کردم و خریدم.چه آرامشی!رسیدم خونه و. شروع کردم به تست چیزایی که خریدم و به انتخاب خودم و سلیقه خالق احسنت گفتم-سلیقه خالق:خلق همچون منی!انتخاب خودم:چون با انتخاب درست سلیقه خالق رو خوشگل کردم!-بعد کم کم به خودم گفتم:یسه دیگه!بعد شروع کردم به زبان خوندن.یه ساعتی خوندم.تلفن زنگ خورد.دوست خیلی عزیزی بود-تو-خب نیم ساعتی حرف زدیم.بعد سفارش غذا رسید....بازم یه ساعتی خوندم.رفتم یه دوش طولانی گرفتم...یه کمی خوندم.خوابیدم!چه آرامشی...اصلا احساس نگرانی نداشتم!ولی شب مثه شبای اخیر!خیلی بد خوابیدم.نتیجه اونهمه آرامش اینه که الان از استرس دارم میمیرم!خدا!!!!!
بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!