رد شدن به محتوای اصلی

مدیریت زمان

اوضاع روبراهه.سیستمم درست شد.اینترنت وصل شدومن میتونم با خیال راحت اینجا بنویسم.اینروزا سرم خیلی تو اداره و خونه شلوغه.پرداخت های پی درپی ...کارای عقب مونده خونه...وکارای شخصی ...ولی من راضیم.واز کار لذت میبرم.اونوقتایی که بدون برنامه ریزی بودم همیشه خدا وقت کم میاوردم.و گله مند بودم که برای خودم زیاد وقت ندارم.ولی الان با-کمی-مدیریت زمان و مدیریت فکر!خیلی اوضاع بهتره.دیگه از خدا بجای 24 ساعت 30 ساعت نمیخوام فکر کنم 26ساعت کافی باشه!شاید اونقدرها دقیق نباشم و از دقیقه هام استفاده درست نکنم ولی الان از یه ساعت 60دقیقه ای حداکثراستفاده رو میبرم.قطع شدن یه هفته ای اینترنت سیستمم خیلی خوب بود باعث شد متوجه بشم که چقدروقتم رو پای اینترنت هدر میدم.حتی وقتی که توی این هفته برای زبان گذاشتم خیلی عالی بود. نقشه های دبگه هم دارم بعد ازاینکه استاد مدیریت زمان شدم میخوام استاد مدیریت روابط بشم!روابطم با دیگران به شدت محتاج بازنگریه.البته این بحران برام غافلگیرکننده بود.چون هیچوقت فکرنمیکردم همچین ضعفی داشته باشم.به هرحال آدمیه دیگه!کارکارشناسی این طرح-مدیریت روابط- موکول میشه به سال 89.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...