رد شدن به محتوای اصلی

بابا

 

بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم  با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه خیلی کوچک نه خیلی بزرگ.به حد کافی دلباز.مبل راحتی سبز و یک میز نه چندان کوچک هم روبرویش گذاشتم.مبل را جوری طراحی کردم وقتی لم میدهی و همانجا خوابت می برد گردنت درد نگیرد و میز را هم گذاشتم پاهایت را دراز کنی.تلویریونی با دو شبکه ورزش و خبرهم رو به روی مبلت گذاشتم کنترل نیاز نداری ولی دم دستت هست.روی عسلی سمت راست.چند جلد از همان کتاب هایی که دوست داشتی دم دستت گذاشتم و روزنامه؟  نگران نباش روزنامه یادم نرفته.ترتیبش را دادم.هر روز تنوری برسد دستت و اگر خواستی کمی قدم بزنی و از باجه ای که آنطرف باغ هست بخری.ببخش دیگر همه چیز را به سلیقه خودم انتخاب کردم ولی سعی کردم هر چه دوست داری را در نظر بگیرم.راستی آن طرف اتاق یک در کوچک است،بازش کن. آشپزخانه کوچک و مرتبت را ببین می توانی آنجا هر چه را بخواهی با هم مخلوط کنی طعم های عجیب و غریبت را خلق کنی و کسی اعتراضی نداشته باشد.شاید هم گاهی هوس کنی  صبحانه مهمانم کنی والا آنجا توی باغ غذا همیشه حاضر است.حالا دیگر به گمانم عیش مان تمام است بابا.من هر موقع روز که بخواهم تا ته باغ قدم میزنم و به تو میرسم چند کلمه حرف می زنیم و خیلی وقت ها در سکوت کنار هم می نشینیم.چای می نوشیم و بی مزاحمت هرکدام مان در رویای خودمان شناوریم.صبح ها که میایم بربری داغ حتما روی میزت هست با انجیر و گردوی تازه. لقمه هایی که برایم میگیری را مزه مزه می کنم.می دانستی دست هایت بوی بهشت می دهد و هر لقمه ای که برایم میگیری آغشته به طعمی بهشتی ست؟

بابا!اینجا بهشت نیست.اینجا خلوت من و توست.جایی که همیشهم مال ماست و کسی نمی تواند آن را به ما بفروشد یا از ما بخرد.خیالی هم نیست.خلوت واقعی خودمان در جهانی موازی.والبته اگر خواستی مهمان دیگری هم داشته باشی قدمش روی چشم.

تا یادم نرفته بگویم که در باغ آواز مرضیه مثل جویباری خنک تا هر وقت که بخواهی جاریست.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

the dreamers

-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته  خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و  بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30  از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت

سلام از بنده است

شما نمی دانید چه حالی می دهد که ساعت به ساعت مورد نظر نزدیک باشد.توی سکوت اداره سیستم ها را خاموش کنی پنجره را ببندی و پرده را بکشی-فقط برای اینکه فردا صبح لذت کنار زدنش را دوباره بچشی-پالتوی عتیقه ات را بپوشی و کوله ات را  ببندی اتاق را چک کنی و تیلفون همراه و فلش و کلید و کیف پول را به ترتیب.منتظر تلفن یارو بمانی.علی رغم بد اخلاقی ات از صبح دلت بخواهد ببینیش و گرسنه هم باشی.و برسی خانه غذا گرم باشد و این قصه ادامه دارد.و دست بر قضا تکراری باشد و با این همه تو خوشت بیاید از این تکرار. -از"دست بر قضا" خیلی خوشم آمده.من بعد بیشتر استفاده می کنم و به همین سادگی حالش را میبرم.شما هم برای خودتان یه کلمه با حال پیدا کنید و حالش را ببیرید. -فردا قرار است توی یک همایش احمقانه شرکت کنم .ازدست نگار درونم ناراحتم-بخاطر شرکت در این همایش-و هر بار که یادم می آید به گونه ای ملالت بار نگاهش می کنم.و این  گونه ی  ملالت بار نگاه از صد تا فحش هم بد تر است.  - اتاق بغلی اتاق آقای م است.البته م اول اسمش است.تاکید می کنم اسمش نه اسم فامیلش.صدای قهقه اش می آید.قد و قواره اش طور

دکتر آرین

دوست دارم...اینکه دستهایم یعنی کشیدگی انگشتهایم را دور ماگ قهوه ای خط خطی ام حلقه کنم و گرمای نوشیدنی ام را مزه مزه کنم و دلگرم شوم به این لحظه های سرد نه به این روزهای سرد و اینکه خیال کنم به خدا سرفه هایم ابدی نیستند و همین روزها که خسته ی خسته شدم و نفس عمیقی علی رغم این هوای کثیف کشیدم خوب می شودوتو دربست به این خیال ایمان بیاوری... را می گویم.واینکه سرک بکشم به خیال تو به وبه آرزوهای کوچکت برای انتخاب شبی پیاده تا دکترآرین رفتن و شکم چرانی با طعم نازک همراهی.واینکه به خیال تو دستی ببرم و از آسمان آن شب قول بگیرم که باران بیاید و باور کنم که می آید.به همین سادگی.دستهایم را یعنی ظرافت انگشتهایم را زیر چانه ام بگذارم و به تو نگاه کنم که بقیه این خیال را بگویی که بعد... و پیتزای دکتر آرین لابد حوالی میدان فاطمی ست.تعریف دارد.ما که نخوردیم!!! لابد!!