رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۰

بهشت اردیبهشتی!

روزهای این روزها بهشتیند.یعنی اردیبهشتیند...!روییدن گلی  حتی وزیدن نسیمی عاشقت میکند...شاعرت میکند...اما حیف که در این هوای بهشتی نفس کشیدن را بگذاری و شعر بگویی...! زندگی مثل همیشه جریان دارد! سه شنبه پی گیر کار بیمه بودم.بالاخره بعد از چند ماه تونستم پیگیر این قضیه باشم.هر چند که  این داستان ادامه دارد.دیروز دیدن دوست نازنینم شارژم کرد.هر چند سردردم آزارم میداد...!اینروزها مدیریت زمان ام کمی میلنگه!!!اما رو یهم رفته از 89 تا امروز راضیم.فنگ شویی خودم فکرم وسایلم و هر چیزی که به من ربط داره همچنان ادامه داره! چشمها م اعتصاب کردن.سعی میکنم کمتر به صفحه مانیتور نگاه کنم....! آن چنا ن که باید و شاید دلتنگ تمامت شده ام!

Crystal Clear

زمزمه هایت...

باران دیروز دلم را صاف کرد.دوباره  دل باختم!عجیب بود نفس  میکشیدی چیزی به احساست اضافه میشد.کلاس زبان نیمه رها شد پیاده رفتم تا رسیدم...!عصر عجیبی بود بین تمام عصرهای به او رسیدنم...!دل باختن غریبی بود بین همه دل باختن هایم...!سبزی سبزها بارانی بود.و نور...آفتاب...کوه...برف... دیروزرا دوست دارم بخاطر زمزمه ها...

نامه های عاشقانه یک پیامبر

سه روز استراحت آرومم کرد. سر درد شدید چهارشنبه باعث شد نتونم برم سر کار.در نتیجه وصل شدن چهار شنبه به تعطیلات آخر هفته یه تعطیلات سه روزه داشتم.به خیلی از کارای عقب مونده رسیدم. اونم در کمال آرامش!  در پی رسیدگی به برگه ها و یاداشتهای قدیمی به یادداشتهایی که از کتاب << نامه های عاشقانه یک پیامبر >>برداشته بودم؛ برخوردم.نامه هایی بین جبران و ماری هسکل . نوشته بود: اولین شاعر جهان باید بسیار رنج برده باشد،آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش آن چه را هنگام غروب خورشید احساس کرده ،توصیف کند و کاملاً محتمل است که این یاران،آنچه را گفته است،به سخره گرفته باشند،لیک او باز چنین میکند،چون هنر راستین میخواهد هنر مند در آشکاری اش بکوشد.هیچکس نمی تواند به تنهایی از زیبایی که درک میکند،لذت برد! و من با خودم فکر میکردم که با گذشت این همه قرن از رنج اولین شاعر جهان،هنوز هم آن کسی که هنر راستین را درک میکند رنج میبرد! شاید تو تنها هنر راستینی بودی که من برای درکت کوچ کردم...! یاز هم نوشته بود: ا فرادی که به اجبار می کوشند جالب باشند،بیش تر از همیشه نفرت انگیز می

خدای جدی و چایی شیرین!

فروردین امسال  روند کندی داره و البته این اصلا بد نیست.احساس اینکه تازه اولین ماه سال رو داری میگذرونی و هنوز ماه های زیادی رو پیش رو داری و طبعاً کارای زیادی میتونی بکنی...!و من از این فروردینی که دارم مزه مزه میکنم خوشم میاد.مثل یه چای خوش طعم و بو که همیشه دوست دارم  تلخ  مزه مزه اش کنم؛ مثل تو!خب اون روز احساس میکردم شکرم باید توی یه چای به تلخی تو حل بشم!و بشیم چایی شیرین!!!حالا دیگه اون به پشتکار من بستگی داره که چقدر شیرینت کنم!زندگیمو میگم!!! کار آبرنگم رو ادامه میدم.از بس دور افتادم از نقاشی تو اجرا اشتباه کردم.و البته تصمیم گرفتم تصحیحش نکنم! تو را بکر ،بی هیچ ویرایشی میخواهم...! یه وقتهایی خدا کاملا جدی میشه...الانم از اون وقتهاست که هیچ از کارش سر در نمیارمو هیچ رو نمیده که بپرسم داری باهام چیکار میکنی دوست عزیز!!!

هنوز در سفرم

هنوز در سفرم عنوان کتابیست که پریدخت سپهری از روی یادداشت ها و مطالب منتشر نشده سهراب سپهری منتشر کرده.من این کتاب را دوست دارم.مرا به سفرهای دور می برد.یادم می آید جند سال پیش کتاب بالینی ام شده بود.این روزها دوباره مزه مزه اش میکنم! "در حیاط نشسته ام.و روی چمن.بهار آبادان به صورتم میخورد.از آن عصر هاست. ویتمن را میخوانم.این شعر او را:song og the open road ویتمن را در هوای آزاد باید خواند.از حنجره او صدای عناصر را میشنوی.میتوانی کتاب را ببندی.وبه حرکت پرنده ای از بالای کنار ها نگاه کنی.ویتمن را می شود ناتمان گذاشت.میشود به آن افزود.یا از آن کاست.شعر ویتمن چارچوب ندارد.رهاست.مثل برشی از باد،تکه ای از فصل. این درست نیست که دست به ترکیب کار هنری نمیتوان زد. موندریان را میشود از هر طرف ادامه داد.میشود میان خیزرانهای سی یووی(sui wei نقاش چینی قرن شانزدهم) لکه هایی را سیاهتر کرد.میشود زین اسبی را در جنگلهای پائولولوچل به رنگ تازه در آورد. هارتونگ را بیاورید.من به آن لکه هایی می افزایم که هیچ از اعتبار اثر کم نکند،با همه خلق الساعه بودنش.حتی(با احتیاط ستایش آمیزی که مرا دست پاچه م

تاب وتَ رَ ک

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد امروز بالاخره تونستم برم بانک و بیشترین بخش کارهای بانکی ام رو انجام دادم.و طبق معمول یه دوری هم تو اریکه زدم.امامطابق قولی که به خودم داده بودم در مقابل وسوسه خرید مقاومت کردم. کسی در خواب میگفت.خواب میدیدم تو نبودی...! خسته تر از اونم که آشپزی کنم.یه تن میجوشنم فردا ناهار میخورم. دیشب خیلی به خودم فشار آوردم که تاب بیارم و بهت چیزی نگم.خیلی!نمی دونم آخر این فشار ها چی میشه! امیدوارم قلبم بی آنکه ترک بخورد تاب بیاورد بوبن گفته... خب عوض آشپزی چند صفحه از story bookام رو خوندم.به نظر میاد با استاد جدید زبانم بتونم ارتباط برقرار کنم.و ضمناًیه مقاله در مورد ژوزه ساراماکو خوندم.چسبید! این روزها عادی تر از اونی هستند که بشه یه رویای طلایی و آفتابی نوشت...

داستان خلقت آدم

میگویند چون در پایان دوازدهمین سال بعثت،مانی،ارژنگ را به پایان برد و به خدا داد،خدا در آن نگریست و سه شب و سه روز از آن چشم برنداشت و چون به فصل "اشک و درد و انتظار"رسید ناگهان سر برداشت،نفسی را که از آغاز خلقت در سینه نگه داشته بود برکشید و در حالی که اشک شوق در چشمش حلقه میبست گفت:"شمعی پنهان بودم دوست داشتم مرا بشناسند،مانی را آفریدم و اکنون به کام دل خویش رسیدم"و سپس به اندیشه فرو رفت و شبی را تا سحر بیدار ماند در اندیشه انسان،و سحرگاه از شوق فریادزدکه:"تبارک ا...احسن الخالقین"!!! داستان خلقت آدم رساله عین القضات همدانی

من بهار را باور کردم

خواب میدیدم یا خیال میکردم خواب میبینم.آهنگی مینوشتم پای اجاق گاز!سال 89 شروع شد. فکر نمیکردم خستگی اسفند 88 از تنم در بره.اما الان اصلاًیادم نمیاد!لابد حسابی خوش گذشته دیگه! باران نوش شدم!هر چی دلم بارون میخواست ،بارید...هر چی دلم بوی خاک میخواست،بو کشیدم !هر چی دلم سرخوشی بهارونه میخواست ؛سرخوش شدم!!!هر چی دلم تا لنگ ظهر خوابیدن و عصرای خیابون گردی و رفیق بازی و ماتیک پر رنگ وکاهوی شمال و ترشی تازه و آش گزنه و لواشک و...هوای تازه میخواست...!لذت بردم! البته روز سوم یه ضد حال داشتم که اونم قربون زمان برم که همه چی رو از یاد آدم میبره!!! سرما هم خوردم و دو سه تایی آمپول زدم!!!یکی دو روز هم رامسرگردی بود.بقیه اش به رفیق بازی گذشت! یه برنامه حسابی هم برای سال 89 ریختم.باشد که بچه خوبی بشوم و ...! دلم برای اداره و کار تنگ شده بود!اما واقعا به این مدت استراحت احتیاج داشتم.درد دستم خوب شد.به چشمام هم یه استراحت جانانه دادم.کامپیوترو اینترنت تعطیل! صبوریم به صبوری درخت میماند به باورش به بهار! دیروز یه موفقیت کوچیک داشتم.یه فنگ شویی اساسی برای لوازم آرایشم داشتم.تمام مواردی رو که 6 ما