رد شدن به محتوای اصلی

نامه های عاشقانه یک پیامبر

سه روز استراحت آرومم کرد.
سر درد شدید چهارشنبه باعث شد نتونم برم سر کار.در نتیجه وصل شدن چهار شنبه به تعطیلات آخر هفته یه تعطیلات سه روزه داشتم.به خیلی از کارای عقب مونده رسیدم. اونم در کمال آرامش!
 در پی رسیدگی به برگه ها و یاداشتهای قدیمی به یادداشتهایی که از کتاب <<نامه های عاشقانه یک پیامبر>>برداشته بودم؛ برخوردم.نامه هایی بین جبران و ماری هسکل .
نوشته بود:
اولین شاعر جهان باید بسیار رنج برده باشد،آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش آن چه را هنگام غروب خورشید احساس کرده ،توصیف کند و کاملاً محتمل است که این یاران،آنچه را گفته است،به سخره گرفته باشند،لیک او باز چنین میکند،چون هنر راستین میخواهد هنر مند در آشکاری اش بکوشد.هیچکس نمی تواند به تنهایی از زیبایی که درک میکند،لذت برد!
و من با خودم فکر میکردم که با گذشت این همه قرن از رنج اولین شاعر جهان،هنوز هم آن کسی که هنر راستین را درک میکند رنج میبرد!
شاید تو تنها هنر راستینی بودی که من برای درکت کوچ کردم...!
یاز هم نوشته بود:
افرادی که به اجبار می کوشند جالب باشند،بیش تر از همیشه نفرت انگیز میشوند.
و من با خودم فکر کردم چه مثال زنده ای رو هر روز از پشت میزم -اداره-میبینم!
یادم میاد خوندن این کتاب خیلی چیز ها بهم یاد داد.حتی یه یادداشت کوتاه خطاب به یه شخص خاص نوشته بودم که اون هم جالب بود.البته بعید میدونم که اون یادداشت رو برای اون شخص فرستاده باشم!اما خوندن اون یادداشت برام جالب بود!
نوشته بود:
ماری تو آنقدر به من شادی می بخشی که به گریه در می آیم،و آن قدر رنجم می دهی که به خنده می افتم!
و اینبار هم، از فکر اینکه کسی هست که مرا به خنده می اندازدو به گریه در می آورد لبخند زدم...!
رویای طلایی این روزهایم از جنس نوشتن نیست...!


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...