رد شدن به محتوای اصلی

آسیه خاتون

7سال از 18 دی 81 گذشته ولی اون هنوززنده است .دیشب شب عجیبی بود.هیچوقت اینقدر دقیق مجسمش نکرده بودم.انگشتهای کشیده و زیبای دستاش.تک تک ناخن هاش ،حنای خوشرنگی که به ناخن هاش میزد.ساعد خوشتراشش...که شاکی میشد وقتی موهاش در میومد!رگهای برجسته دستهاش.پوست خوش رنگش،لبهای باریکش که علی رغم اینهمه سال رنگ صورتی خوشرنگش رو حفظ کرده بود.نقطه های سیاه روی بینیش!گونه های تکیده اش که وقتی میخندید برجسته میشد...چین و چروکهای صورتش همه خطوط رو بخاطر دارم.موهای کم پشتش؛اونوقتا که بلند بود و این سالهای اخیر که کوتاه میکرد.چقدر بهش میومدوقتی رنگشون میکرد و لبخند میزد چون خودشم میدونست که زیباتر شده!ابروهای کشیده و خوش حالتش...پاهای زیبا و فوق العاده خوشتراشش!لکه های قهوه ای روی پوستش.انحنای پشتش.چشمهاش!وقتی آروم بود،وقتی میخندید،وقتی گریه میکرد،وقتی به گذشته ها سفر میکرد،وقتی ازآقاجون حرف میزد..صداش ؛وقتی میلرزید.شادی های کوچیکش ...دلم برای همه این زیباییها تنگ شده دلم برای همه لحظاتی که این تصاویر رو داشتم تنگ شده...دلم میخواد بچه باشم و از قصه های عجیبش لذت ببرم و با قصه هاش برم به شهری که مثل بهشت بود به زنی فکر کنم که قوی بود و تنومند و بوی گل محمدی میداد...به عروسیش ....به گریه های خلوتش برای زنی که همه هستی گذشته اش بود...به رنجهای زنانه اش..دلم برای شنیدن از مردی که عاشقش بودو اون عاشق تر!دلم برای مهربونی بی انتهاش به بچه هایی که بزرگ کرده بود کاملا تنگ شده!دلم حتی برای دلتنگیهاش برای مردمی که از دست داده بود برای شهری که عاشقش بودبرای صدا ی پرنده های بهاری اون شهربرای کوچه باغهاش و شکوفه های درختهاش؛برای سرمای زمستوناش... برای جوونی برادری که ...تنگ شده !دلم برای دلشکستگیهاش و گله و شکایتش از عزیزانی که عزیزش ...صبوری بی حدش!دلم برای شور جوونی که در ابتدای نود سالگیش حس میکردوشور آموختن نیاموخته ها، برای حسرت دانشگاه نرفتنش و حسرتی که تو نگاه و صداش بود وقتی کتاب فیزیکم رو ورق میزد و چیزی ازش نمیفهمید!برای شاهنامه خونیهاش برای قصه هایی که از کتاب مقدسی که حفظ بودو روایت میکرد تنگ شده!دلم فالهای اونو تو شب یلداهای درازی که پیشمون بود میخواد.دلم شیرینی نگاه و کلامشو میخواد وقتی نازو نوازشمون میکرد...شیرینی زبونش!قافیه پردازیهاش برای هر کلمه ای که فکر میکردی...طنزهایی که هیچوقت یادمون نمیره و روزی نیست که نگیم و نشنویم از قولش...شعر های عجیبش، قصه آقا موشه و خاله سوسکه...دلم شنیدن جزء جزء سفرنامه های دورو درازشو  که با جزییات شگفت انگیزشون تعریف میکرد ومیخواد.دلم میگیره وقتی یاداشکهاش که ماههای محرم میریخت میفتم.دلم شنیدن زمزمه هاشو سر نماز میخواد، سبزی انگشتری که بجای حلقه به انگشت میکرد... دلم برای شیفتگیش در برابر رنگها تنگ شده.وقتی دلم میخواد باشه باشه باشه.....هفت سال گذشته ومن به جادوی عدد هفت ایمان دارم!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!

مواظب باشیم!!!

خبر تازه ای نیست.اما آنهمه  که دیروز و این چند وقت قورت  داده ام را قرار گذاشتم بالا بیاورم.کمک میخواهم انگشتی ...چیزی که کمکم کند.یا کسی.که تحمل استفراغم را داشته باشد.چاره ای ندارم.بعد از این آدم قورت دادن نیستم.حالا اگر کسی نباشد که کمکم کند روی خودم بالا می آورم.هر چند این حوالی احتمالا کسی هست که آلوده شود!تو ضیحش مشکل است. دیگر اینکه بعضی وقتها باید مواظب باشیم...اگر از ما بر نمی آید نمک گند دیگران باشیم،به گند نکشیم  نه خودمان را نه اصول مان را نه شعار هایی که دادیم و می دهیم،نه ادعاهایمان را.ادعای مدرن بودن داریم؟کت و شلوار میپوشیم؟به خودمان زحمت بدهیم و مدرن فکر کنیم.مدرن نیستیم؟خوب دعوا ندارد.ادای مدرن بودن را در نیاوریم.اداها را به گند نکشیم.مفاهیم را به گند نکشیم.نمی توانیم خودمان باشیم؟؟؟خفقان بگیریم. به نظر می آید نگار کمی عصبانی شده.انگار بالا آوردن را همین حالا شروع کرده.مواظب باشید!!!

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...