رد شدن به محتوای اصلی

همیشه او چیزی را می دید که من نمی دیدم

هر صبح نه اما بعضی صبح ها که روشن تر است؛چشم هایم را که باز میکنم مثل مردی که در تبعید ابدی بود میگویم:این نور عاقبت مرا کور خواهد کرد.امروز صبح هم که همکارم کرکره های طلایی اتاق را بالا کشید از آن همه نور ترسیدم.زمزمه کردم این نور عاقبت مراکور خواهد کرد.
نادرابراهیمی مرد دروه نوجوانی من بود.اولین بار سال دوم دبیرستان بودم که "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" را خواندم.و اگر پس زمینه دوست داشتن شهری یا کسی را داشته باشید در شانزده سالگی ،خوب، بیچاره میشوید.بعد با ابن مشغله و ابوالمشاغل...بعد از آن دیگر هیچ کتابی از و نخواندم.بقیه را بلعیدم.آنقدر میخواندمش که میتوانستم مثل او بنویسم.مثل او که نه اما میتوانستم جوری بنویسم که یک خواننده ناشی فکر کند نادر ابراهیمی نوشته.هنوز هم در خانه پدری وقتی پوستر عکس او را زیر شیشه میزم میبینم،دلم میلرزد از آنهمه شیفتگی و شیدایی آن روزها.با ندا منتظر بودیم کتاب جدیدی از او چاپ شود.قدیمی هارا هم دست دوم می خریدیم.فکر نمیکنم کتابی از او بوده باشد که آن روزها نخوانده باشیم.سیر نمیشدیم.
وقتی شنیدم بیمار است و نمی نویسد...ای وای.نمی توانستم تصور کنم که نادر ابراهیمی محبوبم دیگر ننویسد.با ندا گاهی زنگ م یزدیم و از همسرش-فرزانه منصوری-حالش را می پرسیدیم.
یادم می آید وقتی ندا جانم آتش بدون دود را خرید یک ماه مانده بود به کنکور،هر هفت جلد را بلعیدم؛البته که یواشکی.بعد از امتحانم که مجاز شدم برای خواندن هر چه که دلم می خواهد دوباره خواندم.اینبار علنی.ووقتی ندا کتابی از او را با دست خط خودش به من هدیه داد ذوق مرگ شدم.
بعضی هارا بارها و بارها می خواندم.بار دیگر شهری که دوست می داشتم،مصابا و رویای گجرات،چهل نامه به همسرم،آخرین عادل غرب،رونوشت بدون اصل،تکثیر تاسف انگیز پدربزرگ،فردا شکل امروز نیست،غزلداستانهای سال بد،در حد توانستن و...هر کدام از اینها برایم قصه ای دارد.و البته که چه خوشبخت بودم  آنروزهاکه با ندا می خواندیم و بعد هر چقدر دلمان می خواست درباره خوانده هایمان حرف می زدیم.با ندا اینطور بود.شعر،رمان و...هرچه میخواندیم همه را نقد می کردیم.همیشه هم نقد های او بهتر بود.همیشه او چیزی را می دید که من نمی دیدم.بزرگتر بود و داناتر.لذت می بردم از داشتم بزرگتری به دانایی او.البته مهربانی اش و همه چیزهایی خوبی که داشت.آنوقتها به هر مناسبتی یا بی مناسبت برای هم کتاب هدیه می خریدیم.شاید رویای دیگری نداشتیم.این روزها اما شکل کادوها عوض شد،شاید رویا هایمان هم.چند ماه پیش که کتاب بی چیزها رااز او هدیه گرفتم دلم هوای همان روزها را کرد.تصمیم گرفتم امسال روز تولدش حتما کتابی در جعبه هدیه اش بگذارم.
ندا مارکز را دوست اشت.مارکز هم یکی از تجربه های نوجوانی من بود با ندا.یادم می آید وقتی کتاب صد سال تنهایی را خواندم و جان ندایم از من پرسید چه حالی داری؟گفتم حیرت!سر میز آشپزخانه نشسته بودم.دم غروب.
ژنرال در هزارتویش،عشق سالهای وبا(خودم برایش خریده بودم)ساعت نحس،فرشتگان و شیاطین،گزارش یک قتل،گزارش یک آدم ربایی و...یکسال پیش بود خاطرات یک غریق را بین کتابهایش دیدم.
انتخابم برای جعبه هدیه اش :زنده ام که روایت کنم هست.ترجمه کاوه میر عباسی .از  باشگاه کتاب اگرخریدم.شاید می شناسید.این ترجمه را آقای کتاب فروش توصیه کرد.پسندیدم.تو صیه اش را می گویم!

نظرات

دمادم گفت…
یادش به خیر و نامش همچنان مانا.
مریم59 گفت…
منو بردی تو حال وهوای آتش بدون دود .و یه جمله از نادر ابراهیمی :خوشبختی وام گرفتنی نیست
زکریا گفت…
سلام نگار
هستیم . زنده ایم در همین حوالی
دچار روزمرگی
ماه گیر پیر گفت…
از نادر ابراهیمی نخوندم چیزی اتما مارکز تا دلت بخواد
itgasht گفت…
منم مثل ماه گیر ولی باید قشنگ باشه.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...