اینجا کسی هست که بعضی روزها یادش می رود روی میز من چای بگذارد.هم بعضی روزها ی اینجا هست که آنقدر سرم شلوغ می شود که یادم می رود کسی یادش رفته روی میز من چای بگذارد.یا شاید هم بجای پسرک منم که یادم نمی آید چای روی میز من حاضر است.حاضر نیستم شاید.اما قطعا پسرک یادش می رود که اول صبح به جای چای، آبجوش روی میزمن بگذارد.من هم بروی پسرک نمی آورم که صبح های بدون نسکافه ام جور دیگری شروع می شود.سر به هواست.پسرک عاشق!دلش اینجا نیست.مثل همه قصه ها دلش را جا گذاشته در شهر شمالی اش.پیش دخترکی که عاشق خنده هایش است.حال هرروزش همین است.مثل حال امروز من.مثل دل امروز من که جا مانده جایی.مثل حال هر روز من.
بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...
نظرات