رد شدن به محتوای اصلی

دوستی من و مرغ هوا

سهراب با سوره تماشایش مرا به به تماشا میبرد.به تماشای آرامترین خواب جهان.امروز صبح بعد از بیدار شدن با خودم زمزمه میکردم...
هرکه با مرغ هوادوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود!

من با مرغ هوا دوست شدم.

نظرات

هما گفت…
درود
هما هستم از لینک های وب ذکریا با وبتون اشنا شدم
همه ی پست هاتون رو خوندم نوشته هات به دلم نشست .هرانچه از دل براید بر دل نشیند .
‏هما گفت…
منم کتاب های کلیدر و کوری و ژه و... رو خوندم .
دلم براشون تنگ هم می شه که گاهی دوباره میرم سر وقتشون.
این روزها هم دلم برای البن تنگیده،برا بیخیالیاش و برا دل نبستناش
n گفت…
خواب همیشه یکی از بزرگ ترین موهبت های زندگی من بوده است! خیلی بیش تر از خوراکی! و امروز صبح که پس از یک کوفتگی عجیب جسمی و روانی، مدتی طولانی و یکسره (بدون بیداری) به خواب رفته بودم و بیدار شدم، احساس کردم اصحاب کهف چه حس دلپذیری داشته اند صبح درخشانی که پس از 300 سال از خواب برخاسته اند!!!!
زکریا گفت…
سلاااام
من خیلی سهراب رو دوس ندارم . حس می کنم شاعر باید هم گام با جامعه اش باشه که شعر سهراب اصلا این جوری نیست . نقاشی های سهراب رو خیلی دوست دارم اما

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...