خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...
نظرات
هما هستم از لینک های وب ذکریا با وبتون اشنا شدم
همه ی پست هاتون رو خوندم نوشته هات به دلم نشست .هرانچه از دل براید بر دل نشیند .
دلم براشون تنگ هم می شه که گاهی دوباره میرم سر وقتشون.
این روزها هم دلم برای البن تنگیده،برا بیخیالیاش و برا دل نبستناش
من خیلی سهراب رو دوس ندارم . حس می کنم شاعر باید هم گام با جامعه اش باشه که شعر سهراب اصلا این جوری نیست . نقاشی های سهراب رو خیلی دوست دارم اما