رد شدن به محتوای اصلی

اعتراف .کاروان .بیمار انگلیسی

بیشتر دلم می خواهد که پنج شنبه ها آرایشگاه بروم.فرقی نمی کند قرار باشد چه کار کنم.فرض کنیدامروز یکی از پنج شنبه هایی است که وقت آرایشگاه دارم.تونیک خاکستری پوشیده ام عطر گوچی راش زده ام ته آرایشی دارم مو هایم را باز گذاشته ام-اینطور مواقع یعنی کمی بی قرارم-توی سالن نشسته ام و منتظرم نوبت ام بشود.صفحه ای ازکتاب کوچک اعتراف اینگمار برگمان جلوی رویم باز مانده.مات تصویر گری اش می شوم-انگار خلق شده برای فیلم ساختن نه نوشتن- با خودم فکر می کنم چقدر دلم دیدن یک فیلم خوب می خواهد.چند هفته پیش –نه انگار کمی بیشتر از چند هفته پیش-صبح است که قرار است اداره نباشم فرض کنید یکشنبه است...مثل همیشه ی اینطور وقت هام که کتاب کوچکی توی کیفم می گذارم این کتاب را برمی دارم.توی اداره بیمه منتظرم.ارباب رجوع حساب می شوم.شروع به خواندن می کنم.چند صفحه بیشتر نخوانده ام که تاب نمی آورم.کتاب را می بندم.از اداره بیرون می روم و- یک نفس- بطری آب معدنی ام را سرمی کشم.وقتی برمی گردم داخل ساختمان جرات نمی کنم دوباره بخوانم.می ماند تا امروزکه توی آرایشگاه ماتم برده.باز هم !اما خوب خانمی که خیلی با مهربانی لبخند می زند صدایم می کند و نجاتم می دهد.صدایش پرتم می کند به سالن اپیلاسیون!بعضی کتابها این طورند.مثل بعضی صدا ها.فکر کنید طرفهای عصر سه شنبه یا هر روز دیگری که دلتان می خواهدباشدپای کامپیوتر نشسته ام- حول و حوش سال هشتادودو شاید -بنان می خواند.همه شب نالم چون نی...می زنم زیر گریه و تا همین امروز که اتفاقا پنج شنبه هست دیگر نمی توانم آواز کاروان بنان را گوش کنم.هنوز هم تاب نمی آورم.یا بعضی فیلم ها...سالش مهم نیست ندا فیلم بیمار انگلیسی را می دهد دستم می رود مطب.نگین یک ساله شده انگار. بیمار انگلیسی یکی از آنهاست . بعد از اینکه می بینم فیلم را توی کیفم می گذارم.به ندا می گویم پیشم بماند باید باز هم ببینم.هیچوقت نمی توانم.بی دلیل . اما نمی توانم.حتی فکر کردن به این فیلم بیچاره ام می کند.همین چند وقت پیش است که با علی حرفش را می زنیم.می گویم باید دوباره ببینم اما می دانم که دوباره نمی بینم.اعتراف برگمان را ولی امشب که از قضا چهار شنبه شبی هست تمام کردم.طرفهای عصر بی هوا می زنم بیرون همینطور راه می روم و راه می روم و آلبوم رضا قاسمی را گوش می کنم و گوش می کنم.به خانه می رسم زیر کتری را روشن می کنم یک غلط حسابی می کنم وچای ام را می نوشم.بعد می روم کتاب را از ته کوله ام پیدا می کنم و می خوانم.تا آخر.مثل بچه آدم.

نظرات

بوي كاج گفت…
كتاب هاي زيادي به سرنوشت بدِ نخواندن و نيمه رها شدن دچار مي شوند. كتاب هايي كه ساكت و موقر گوشه ي كتاب خانه كز مي كنند تا بلكه حال آدمي زاد پيش بيايد و بردارد مثل آدم بخواندش. فيلم ها هم...
مهستی گفت…
گاهی هرچی ادم سعی میکنه رنگ بزنه زندگیشو رنگ نمیگیره نه ارایشگاه نه اعترافات برکمان نه فیلم نه هیچی
نه عطر برگهای نارنج نه بوی کندر نه دریا حتا
ققنوس خیس گفت…
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس !!!
‏تو! گفت…
غلط حسابی؟! از شما بعیده!
‏هما گفت…
بر عکس من این هفته خوب بودم!
با وجود استرس و فشار و کلاس فشرده و تمرین های زیاد تو دمای چن درجه زیر صفر و بالاخره مصدومیت و...
فقط ب یه خواب درست و حسابی نیاز دارم!!
نعیمه گفت…
خوب حالا حالت خوبه؟
بعدش کتابه چطور بود؟
روجا گفت…
ببخشيد نگار جون! فضوليه ها؟ ولي شما كي ميري اداره؟!!!!!!!!!!! اين روش پيچاندن رو به ما هم ياد بده اين روزها كم كم همه آقا روجا صدام ميكنن از بس كه وقت نكردم برم آرايشگاه!

پست‌های معروف از این وبلاگ

the dreamers

-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته  خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و  بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30  از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

دکتر آرین

دوست دارم...اینکه دستهایم یعنی کشیدگی انگشتهایم را دور ماگ قهوه ای خط خطی ام حلقه کنم و گرمای نوشیدنی ام را مزه مزه کنم و دلگرم شوم به این لحظه های سرد نه به این روزهای سرد و اینکه خیال کنم به خدا سرفه هایم ابدی نیستند و همین روزها که خسته ی خسته شدم و نفس عمیقی علی رغم این هوای کثیف کشیدم خوب می شودوتو دربست به این خیال ایمان بیاوری... را می گویم.واینکه سرک بکشم به خیال تو به وبه آرزوهای کوچکت برای انتخاب شبی پیاده تا دکترآرین رفتن و شکم چرانی با طعم نازک همراهی.واینکه به خیال تو دستی ببرم و از آسمان آن شب قول بگیرم که باران بیاید و باور کنم که می آید.به همین سادگی.دستهایم را یعنی ظرافت انگشتهایم را زیر چانه ام بگذارم و به تو نگاه کنم که بقیه این خیال را بگویی که بعد... و پیتزای دکتر آرین لابد حوالی میدان فاطمی ست.تعریف دارد.ما که نخوردیم!!! لابد!!