رد شدن به محتوای اصلی

حوالی ظهر

از صبح دچار شکل خاصی از دویدن هستم.دویدن و نرسیدن.کارهام را می گویم.چک بیمه را می کشم از فلان شرکت سند می آید.سند را رد می کنم همکارم گواهی حقوقی می خواهد.گواهی اش را می دهم و روانه اش می کنم.بر میگردم به کسی که تشنه شنیدن صدایش ام زنگ بزنم.کارپرداز با گردن کج جلو میزم سبز می شود.چک تنخواه را می دهم دستش.یادم می افتدباید به کسی میل بفرستم.اینترنت قطع است.همه چیز بهم ریخته!من-البته- همچنان خونسردم.بالاخره زنگ میزنم.بعد با بچه ها بستنی می خوریم.با طعم عصر های تابستان های شمال.طالبی.وسط اینهمه شلوغی!یادم می افتد باید حق کسی را کف دستش بگذارم.نمی توانم.یعنی چطورش را بلد نیستم.اهمیتی ندارد.هر وقت دیدمش اشتباهی پایش را لگد می کنم.حالا اگر موفق نشدم هم اهمیتی ندارد.نیتم مهم است!!!
هر چند که همین روزها رهایش میکنم.فکرش را می گویم.
از این حرف ها بگذریم...دوستت دارم با لهجه تو حوالی ظهر اولین روز هفته... روزم را وهمه روزهای هفته ام راسرشار می کند!

نظرات

هما گفت…
خوبه ک خوبی.
ولش کن!فکرت رو میگم:)
MiM گفت…
AAh pas keintor!
...
doosti dashtam ke migoft:
gostam doostet daram... un mano pas zad... fahmidam ke:
dooset daram ham lahje dare!
مریم گفت…
دویدن و نرسیدن ؟به نظرم به جز میلی که نتونستی بزنی به بقیه کارات رسیدی .نمی دونم کی لجتو در اورده که می خای بهش لگد بزنی لطفا محکم بزن شاید دل منم خنک بشه .(هاها)
میدونم دوسم داری لازم نبود بنویسی (هاها)
نگار گفت…
اولا لگد نمیزنم گفتم اشتباهی پاشو لگد می کنم!ثانیا میلو زدم!تنسی تاکسیدو هرگز شکست نمی خوره!ثالثا شما تشریف می برین تفرج تلفن همراهتون هم ببرین.واسه همین وقتاست!!!!رابعا شما چرا به خودت گرفتی؟؟؟؟!!!!
گوشه دنج گفت…
نگار جانم، حدست درسته ، جای دیگه می نویسم. گوشه دنجی یافتم.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...