رد شدن به محتوای اصلی

بو ی بهار

دیروز بالاخره امتحانزبانمو دادم.خوب بود.از 6ماه پیش منتظر این امتحان بودم.فقط و فقط برای اینکه بعدش upper میشم!و حالا علی رغم کوه باری که رو سرم خراب شده احساس خوبی دارم.چون هم امتحانمو دادم و هم بالاخره هفته آخر اومده.
5شنبه دلم به دیدار یه دوست روشن شد...!رفتیم کمی گشت و گذار.همه چی عالی بود...
اونقدر ذوق رفتن دارم که چمدونم رو کماکان دارم میبندم!هرروز لیستم رو چک میکنم که ببینم چی رو باید حذف کنم یا چی رو باید اضافه کنم...!
سرفه هام بهتر نشد که هیچ، تازه از دیروز بیشترم شده!
این هفته احتمالاًباید تا دیر وقت اداره بمونیم.بنابر این تمام نقشه هایی که برای عصر هام کشیده بودم به علاوه برنامه ام برای مرخصی روز چهارشنبه کان لم یکون اعلام میشود!
در مورد کارای شخصیم،کارای عقب مونده ام سر به فلک میکشند.از اعتماد به نفسی که دارم و فکر میکنم تا آخر هفته میرسم همه رو انجام بدم خنده ام میگیره.موضوع اینه که جرأت ندارم تصور کنم که این کارها موکول بشه به سال 89.
وای که عجب بویی داره بهار امسال...!!!!دلم میخواد تو هوای پاک شمال ریه هامو پر کنم از بوی بهار..بوی بارون...بوی خاک نم گرفته...!

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...