رد شدن به محتوای اصلی

بلاهت

اینروزا اونقدر خسته ام که حتی زورم میاد حرف بزنم.کارام کند پیش میره (مخصوصا اینکه یه مدیر ...-بر شیطون لعنت-هم داشته باشی).ابله به جایی اینکه یه باری از رو دوشم برداره ازم میخوادمشکل نوت بوکش رو حل کنم!
نتونستم کادویی های عیدرو بخرم.ولی حداقل تونستم تصمیم بگیرم چی بخرم.اگه پنج شنبه بتونم میرم خرید.وگرنه موکول میکنم به هفته بعد.هفته بعد قطعاًسرم شلوغ تر از این میشه،رسیدگی به خونه بستن چمدونها...خریدها... ولی با لذت بیشتری کار میکنم چون هم عید نزدیک میشه هم امتحانمو میدم.
خواستم بجای ناهار مغز آفتاب گردون بخورم.همه اش پخش شد رو کی بورد!همین الان!از اونجایی که نه میخوام غذای اداره رو بخورم نه غذلی بیرون در نتیجه باید به خوردن یه عدد مولتی ویتامین جوشان بسنده کنم!
مهمترین کاری که باید این روزها باید انجام بدم برنامه ریزی برای سال هشتادو نه هست.88 تقریباًخوب پیش رفتم.اما برای سال 89 قطعاًکارهای بیشتری دارم. باید برای همه کارایی که تو سال 89 دوست داشتم انجام بدم اما فرصت نکردم وقتی بذارم و برنامه ریزی کنم.از همه مهمتر کنکور ارشدو بعد از اون زبان فرانسه ام رو باید درستش کنم!
از اینکه نمیتونم بلاهت بعضی از اطرافیانم رو درک کنم متأثر میشم!
وقتی حرفی برای گفتن ندارم حرف زدن از تو بهترین حرفیه که میتونم داشته باشم.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...