گاهی نمی شود که نمی شود که نمیشود!اینجا چیزی نوشت. از آسمان و زمین کار میریزد.خسته نیستم اما دلم تنگ میشود برای کمی سکوت برای کمی خالی بودن.پُرم از همهمه روزمرگی...از خواب و خستگی دویدن از ندیدن و درنگ نکردن.دلم تنگ شده برای همه آرامش عصر های خالی ام وزمزمه ام با فنجان چای...برای نوشتن برای فلسفه تی کشیدن و شستن و سابیدن و... فکر کردن به تو وپر شدن از خیالت و گند زدن به کف زمین وروزمرگی و سوزاندن همه ی غذاهای یک شب سر به هوای دیگر!دلم تنگ شده برای بی خیالی پر شدن قوری چای زیر کتری و سر ریز شدنش وقتی یادم می افتد که دوستت دارم ،روشنی دلم که تو میایی.گم نمیشوم اینروزها تا کسی پیدایم کند.
بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...
نظرات
روزمرگي بد رويايي ميشه گاهي
سلام
قسمت نظرات وبلاگت خیلی دیر باز میشه.فکری به حالش بکن.
به روزم و چشم به راه نقد و نظرت.
خسته ام از زندگی از این همه تکرار
خسته ام از های وهوی کوچه و بازار