رد شدن به محتوای اصلی

برترین معنی اندوه

چشمهاش آکنده از اشک است لل،بر اندوه عمیقش غلبه میکند،غرقه آن نمیشود،برعکس با هر چه در توان دارد سعی میکند آن را بنشاند کنار برترین معنی اندوه،یعنی سعادت...لحظه کوتاه به انتها میرسد.اشکهای لل برمیگردد به دریای منبع اشکهای وجودش.لحظه کوتاه نه منتهی به فر است نه منتهی به شکست،هیچ رنگی به خود نگرفته است،فقط لذت از میان رفته است.لذت نفی.(ص119)شیدایی لل.و.اشتاین

نظرات

لني گفت…
اينكه از چيزايي كه من ميترسم خوشت مياد چيز خوبيه چون چيزاي دم دستي اين و به راحتي اتفاق مي افتن
تبريك ميگم
لني گفت…
روز خشم رو اره حتما ببين يا بخون
سلام
عصر بخير
همين طور اردت رو
یازده دقیقه گفت…
ال چه قوی بوده !
کتابو نخوندم..ولی می خونم
rezgar.sh گفت…
تو چقدر کتاب می خونی!! آنقدر که من از خودم نا امید می شوم.. و چه کتابهای خوبی...
هما گفت…
درود نگار جون همچنان می خونمت
سلیقه ی کتاب خونیمون مثل همه!هر کتابی رو که معرفی کنی با اطمینان تو لیستم جا میدم
سه شنبه ها با موری رو خوندم، یه عادت دارم از جمله هایی که خوشم میاد یاداشت بر میدارم اما کتاب سه شنبه ها ... دیدم اگه بخوام یاداشت بردارم باید کتابو پاک نویس کنم
الان دارم مرشد و مارگریتا رو میخونم
سپاس برای معرفی های خوبت
پایدار باشی

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...