رد شدن به محتوای اصلی

نسیم یک روز دیگر

خوب وقتی گفتم دل خوشی از نویسنده های وطنی ندارم بیراه نگفتم.ندارم وهر کتابی وطنی هم که میخوانم دلم را خوش اش نمیکند.حسد مسعودکیمیایی هم دلم را خوش نکرد!راضی ام که هیچ.اصلاً اضی ام نکرد.خیلی کم داشت.یابرای نوشتن درباره عین القضات خیلی کم بود.
عوضش از دیشب که کتاب یک روز دیگر میچ آلبوم را شروع کردم دچارملایمت نسیمی شدم که خوب باید یک روز دیگر را خواند تا فهمید چه نسیمی. با سه شنبه ها با موری اش شناختم.من اسمش را آرامترین کتاب جهان گذاشتم.بعدها پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید را خواندم.میچ آلبوم قطعاًستودنی ست.
و دیگر اینکه حوصله ام را هنوز ندارم علی رغم همه این حرفها.

نظرات

月光 گفت…
اگر جایی برای تهیه کردن حوصله بود خوب میشد...
میم گفت…
فعلا که نشده چیزی ازش بخونم...ممنون برای معرفی ...
با کیمیایی هم مطلقا نمی تونم کنار بیام...چه نویسنده گی ش و چه کارگردانیش! و اون اصول عقایدش! امیدوارم توی کتابا چنین هنرنمایی نکرده باشه!
زکریا گفت…
سلاااام
كيميايي مه بويي از سينما برده نه ادبيات ! نحون اين كاراي ضعيف رو . امتا كار ايراني خوبم زياد داريم هاا
همنوايي شبانه اركستر چوب ها رو خوندي ؟ اثر رضا قاسمي ؟
چيزي از ميچ البوم نحوندم اما چون تو توصيه كردي حتما مي خونم
rezgar.sh گفت…
در مورد نویسنده های ایرانی باهات موافق نیستم. بهتر است مسعود کیمیایی را به عنوان فیلم ساز بپذبریم نه نویسنده (هرچند اثری چاپ شده ازش نخوانده ام) اما نویسنده های حتی جوان ایرانی خیلی با استعداد هستند .
سه شنبه ها با موری ، کتاب خوبی است به انسان امید زندگی می دهد... داستانهای بلند و کوتاه ایرانی زیادی را سراغ دارم که اگر مایل بودید می توانم معرفی کنم.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...