رد شدن به محتوای اصلی

گمان میکنم این از ویژگیهای یک زن است

بعضی از آنها را که دوستان قدیمی مادرم بودند به یاد می آورم.بعضی دیگر مردانی بودند که درست نمیشناختم،مردانی که روزگاری او را تحسین میکردند:قصابی به نام آرماندو،مامور مالیاتی به نام هاوارد،تعمیر کار ساعتی با بینی پهن به نام گرهارد.مادرم فقط یک لحظه ،لبخند به لب یا نشسته در برابرشان،کنار آنها ماند.
گفتم:یعنی آنها الان به تو فکر میکنند؟
در حالی که سر تکان میداد گفت :هوووم
-هر جا به فکر تو هستند می روی؟
گفت:نه هر جا.
نزدیکی های مردی ظاهر شدیم که از پنجره ای به بیرون خیره شده بود.بعد نزدیک مرد دیگری روی تخت بیمارستان.
گفتم:خیلی زیادند.
گفت:چارلی ،آنها انسان بودند.انسانهای محترم.بعضی از آنها همسرانشان را از دست داده بودند.
-تو با آنها بیرون میرفتی؟
-نه
-ترا دعوت کرده بودند؟
-بارها
-حالاچرا آنها را یبینی؟
-اوه،گمان میکنم این از ویژگیهای یک زن است.
دستهایش را بهم چسباند روی بینی اش گذاشت تا لبخند کوچکی را پنهان کند:
-میدانی هنوز هم خوشایند است در فکر تو باشند.
به چهره اش دقت میکردم.حتی در اواخر هفتاد سالگی،وقتی چین های با وقار بیشتری پیدا کرده بود،چشم هایی پشت شیشه های عینک و موهای-روزگاری چون نیمه شب کبود-حالا به رنگ نقره ای آسمان ابری عصر،بی تردید زیبا بود.این مردان او را به صورت یک زن دیده بودند اما من هرگز او را به این چشم ندیده بودم.برای من او هرگز پائولین نبود،نامی که والدینش به او داده بودند؛برای من او فقط مامان بود،نامی که من به او داده بودم.او را فقط در حالی میتوانستم ببینم که با دستکش آشپزخانه ظرف شام را سر میز می آورد یا ما را با اتومبیل به سالن بولینگ میبرد.
پرسیدم:چرا دو باره ازدواج نکردی؟

یک روز دیگر-میچ آلبوم

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...