رد شدن به محتوای اصلی

کافه کتاب

دیروز رفتم موسسه برای تغییر واحد و ساعت کلاسم.خوب بعد از اینکه متوجه شدم که محاسباتم کمی اشتباه بودو بایدیک ماه ونیم صبر کنم...دمغ شدم.اما از اونجایی که دیروز روزی برای دمغ بودن نبود گفتم اهمیتی نداره و بعدش نفهمیدم چطور شد که از فاطمی سر در آوردم.بعد از گشت و گذار توی مرکز خریدو خریدن مقادیری شلوار!تصمیم گرفتم به کتابفروشی آشنا و دوست داشتنی اون حوالی سر بزنم...انتشارات ...البته فقط تصمیم داشتم یه نگاهی به کتابها بندازم ولی بعدش نشدکه نخرمو دو جلد کتاب خریدم.وقتی رفتم به طبقه بالا برای خریدن سی دی با کافه کتاب روبرو شدم.خوشم اومد.هر چند که آقای کتابفروش میگفت هنوز راه اندازی نشده و اگر بگذارند بماند...و میگفت سه سال پیش که کاری شبیه این انجام داده بود مسئولان!مانع ادامه شدند.حتی پیشنهاد دادند که اگر دوست داری کافه داشته باشی مشکلی نیست کتابفروشی ات را ببند و ما حمایتت میکنیم که کافه چی باشی!و آقای کتابفروش که دلش پر بود میگفت من که از وقتی چشم باز کردم کتاب دیدم و بین کاغذوکتاب بزرگ شدم، نیتم باز کردن کافه نیست.مگر نه اینکه بچه هایی که سه سال پیش اینجا می او مدند کارشون فقط خوندن کتاب بود و بس؟!گفت و گفت...و من هم چیزی نداشتم بگم جز آرزوی مانایی برای کافه کتابش...
کتابهایی که خریدم وقتی نیچه گریست اروین یالوم و موش و گربه گونتر گراس بود.
و اینطور شد که دیروز روزی شد برای نگار.

نظرات

rezgar.sh گفت…
من عاشق همچین جایی هستم. برای من که در شهرستانی دور از پایتخت زندگی می کنم...نشستن در وسط کتابفروشی و غرق در کتاب خواندن شدن مثل یک رویاست..
زکریا گفت…
سلاااام
امیدوارم همه روزهات اینجوری خوب به شب برسه . یه کافه کتاب خوب اگه دیدی منم خبر کن حتما
یازده دقیقه گفت…
ای خدا..می بینی اینا کلن با خوندن مخالفلن..ولی با خوردن چنان حالی میکنن...
میشه نقد کتابارو بنویسی.
میم گفت…
نه!! خدای من! کافه کتاب ؟!؟!؟!
این که داستان منه!!! من این داستان رو نوشتم!!
کی داستان کافه کتاب منو برداشته!!

پست‌های معروف از این وبلاگ

the dreamers

-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته  خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و  بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30  از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

دکتر آرین

دوست دارم...اینکه دستهایم یعنی کشیدگی انگشتهایم را دور ماگ قهوه ای خط خطی ام حلقه کنم و گرمای نوشیدنی ام را مزه مزه کنم و دلگرم شوم به این لحظه های سرد نه به این روزهای سرد و اینکه خیال کنم به خدا سرفه هایم ابدی نیستند و همین روزها که خسته ی خسته شدم و نفس عمیقی علی رغم این هوای کثیف کشیدم خوب می شودوتو دربست به این خیال ایمان بیاوری... را می گویم.واینکه سرک بکشم به خیال تو به وبه آرزوهای کوچکت برای انتخاب شبی پیاده تا دکترآرین رفتن و شکم چرانی با طعم نازک همراهی.واینکه به خیال تو دستی ببرم و از آسمان آن شب قول بگیرم که باران بیاید و باور کنم که می آید.به همین سادگی.دستهایم را یعنی ظرافت انگشتهایم را زیر چانه ام بگذارم و به تو نگاه کنم که بقیه این خیال را بگویی که بعد... و پیتزای دکتر آرین لابد حوالی میدان فاطمی ست.تعریف دارد.ما که نخوردیم!!! لابد!!