رد شدن به محتوای اصلی

خدای بی گفتگو

برای آفریدن تو

کمی لبخند میخواستم
با همآغوشی بارانی بی هنگام

کلمه میخواستم
باطرح دلی یگانه
از رنگ چشم هایت

ایستادن در عبور یک چهارراه آشنا
میانبری به بهشت
یک قناری بی نام

کمی سلام بدون فکر کردن به خداحافظی
بی اندوه
بی سایه

و نوشیدن یک فنجان چای
در شهری شلوغ
یک جفت جوراب
و گم شدن در بزرگراهی آشنا

آوازی میخواستم
شبیه دلی یک دله
آهنگی
شبیه بی آهنگی

یک نفس تا صبح
و
سپیده ی شروع روزی
بدون هماهنگی

برای آفریدن تو
بی گفتگو
خدا شدم

نظرات

ايرن گفت…
مرشد و مارگريتا خوب پيش ميره؟اين كتاب فوق العاده است...من رو رسما ديوانه كرد!
زن سرخپوست گفت…
تو به بالا رفتي و خدا شدي
من به پايين آمدم و انسان.....
م.ایلنان گفت…
خدا بودن هم عالمی داره خداییش. چقد ِ حال می ده آدم - خدا بشینه و هی خلق کنه.معشوق ، خیابان برای قدم زدن،باران برای لطف ِ دوست داشتن و ... و البته یک دولت سکولار!
ا.شربیانی گفت…
انگار روزی که این شعر نوشتی، ابری تو آسمان دلت نبوده، شاید هم ابرهایی مثل شیرینی عسلی سفید در آسمان ابریشمی دلت شناور بوده، نمی دانم، اما حتما روزی بوده که احساس کرده ای می توانی ابرها را لمس کنی، خوشحالم که لمس کرده ای، همیشه چنین باد.
ا.شربیانی گفت…
دلم گرفته بود میانبری به بهشت زدم

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...