رد شدن به محتوای اصلی

مدیریت زمان

به این نتیجه رسیدم که بایدبرنامه شخصی ام رو دست کاری کنم. اینطوری کلاً همه چیز تغییر میکنه.اگه برنامه کلاسم رو عوض کنم.البته اینطور فکر میکنم.ساعتها رو قطعاً بهتر مدیریت میکنم.
خسته ام.اینروزا سرم خیلی شلوغه کارام خیلی زیاده.خوب طبیعی که مثل یه بچه درسخون بعد از اداره به مرشد و مارگریتا که بهم چشمک میزد اعتنا نمیکردم و زبان میخوندم.امتحانم بد بود.اهمیتی نداره!!!اینهمه سال غصه درس و مشق خوردم چی شد؟!
احساس سبکی میکنم.علی رغم اینکه تو اداره سرم شلوغه.و توی خونه پر از کارای عقب مونده است!اینکه برنامه کلاس زبان رو دارم عوض میکنم بهم احساس خوبی میده.
و اینهمه که دلم تنگ شده برای اینکه پر از دوست داشتن کسی باشم.

نظرات

زکریا گفت…
سلااان
جمله آخرت خیلی زیبا بود
درکت می کنم
ايرن گفت…
چه جالب دقيقا امروز داشتم به مديريت زمان فكر مي كردم!و اين كه چرا نمي رسم بيشتر كتاب بخونم!دلم براي اون موقع ها كه سر كار نيم رفتم و ساعت ها كتاب مي خوندم بي هيچ دغدغه اي تنگ شده!
میم گفت…
سلام... نگار غیر حافظی! ...
بعد از مدت ها...
خوبی؟
این همه احساس سبکی گاهی وقتا دردسرساز میشه ها!!
مدیریت زمان هم از اون حرفاس توی ایران!!!

منظورم از روی کتاب و ایناس...
و الا خود آدمیزاد احتمالا بتونه یه جوری خودشو مدیریت کنه...
راستی من کلی وقت دارم.. با کمال افتخار میتونم همشو بدم خدمتت!!
البته فقط تا یک هفته ی دیگه وقت دارم (پس بشتابید!) بعد از اون ترجمه و مقاله و ویراست و این حرفا....
‏ناشناس گفت…
و اینهمه که دلم تنگ شده برای اینکه پر از دوست داشتن کسی باشم. برای همین احساس سبکی داری..

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...