رد شدن به محتوای اصلی

جواب

کسی را می خواهم این که با من حرف بزند و احیانا اگر می داند به من بگوید.من سخت می گیرم یا زندگی این روزها سخت است؟من کم کار میکنم یا نه کارها این حوالی زیادند؟من انتظارم از همه زیاد است یا نه حق دارم گاهی بخواهم و متوقع داشته باشم کسی یا کسانی کنارم باشند.من وقت ندارم یا زندگی کوتاه است؟امروز کاری ام خوب نیست.خسته ام.این روزهای خودم نگران کننده هست.خسته می شوم از زن بودن و لبخند زدن .مراعات کردن.دلم میخواهد بی هوا که بغض میکنم.بی هواگریه کنم.بی آنکه دنبال چاه تنهایی باشم.اشتباه ازصورت مساله ام است یانه راه حل من اشتباه است؟خسته ام از حل کردن مساله.حل المسایل می خواهم.همکلاسی زرنگی این دوروبر می خواهم که همه جوابهارا از روی دستش کپی کنم.
بیشتر از همه اینهادلم نمی خواهد این همه را به جان تو غرولندکنم.وقتی...درست وقتی که باید برای خستگی ات شانه باشم وبرای بی قراری ات قرار.

نظرات

صبا گفت…
فوق العاده بود نگار جان...
‏فانوس گفت…
نگار جان اون نظر بالایی :تو:خیلی آشنا بود!منم بیشتر وقتا اینجوری اوضاعم بیریخت میشه...خانم کوچولوی ووروجک قشنگ مینویسه
golpar گفت…
نگاري جون با سركار خانم گلستانه صحبت ميكرديم و فهميديم كه هر دو مشتاق ديدن شما هستيم . نظرت چيه ؟ هقته بعد برنامه ات جور ميشه ؟

امضا : يك عدد گلپر دوستدار نگار
دمادم گفت…
گاهی اوقات بهترین مرهم، تکیه بر خود است. فقط و فقط. هیچ کسی در دنیا پیدا نخواهد شد که زبان مبهم این رنج کاهنده ی درونی را بفهمد، مگر اینکه اغراق کند.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...