رد شدن به محتوای اصلی

جواب

کسی را می خواهم این که با من حرف بزند و احیانا اگر می داند به من بگوید.من سخت می گیرم یا زندگی این روزها سخت است؟من کم کار میکنم یا نه کارها این حوالی زیادند؟من انتظارم از همه زیاد است یا نه حق دارم گاهی بخواهم و متوقع داشته باشم کسی یا کسانی کنارم باشند.من وقت ندارم یا زندگی کوتاه است؟امروز کاری ام خوب نیست.خسته ام.این روزهای خودم نگران کننده هست.خسته می شوم از زن بودن و لبخند زدن .مراعات کردن.دلم میخواهد بی هوا که بغض میکنم.بی هواگریه کنم.بی آنکه دنبال چاه تنهایی باشم.اشتباه ازصورت مساله ام است یانه راه حل من اشتباه است؟خسته ام از حل کردن مساله.حل المسایل می خواهم.همکلاسی زرنگی این دوروبر می خواهم که همه جوابهارا از روی دستش کپی کنم.
بیشتر از همه اینهادلم نمی خواهد این همه را به جان تو غرولندکنم.وقتی...درست وقتی که باید برای خستگی ات شانه باشم وبرای بی قراری ات قرار.

نظرات

صبا گفت…
فوق العاده بود نگار جان...
‏فانوس گفت…
نگار جان اون نظر بالایی :تو:خیلی آشنا بود!منم بیشتر وقتا اینجوری اوضاعم بیریخت میشه...خانم کوچولوی ووروجک قشنگ مینویسه
golpar گفت…
نگاري جون با سركار خانم گلستانه صحبت ميكرديم و فهميديم كه هر دو مشتاق ديدن شما هستيم . نظرت چيه ؟ هقته بعد برنامه ات جور ميشه ؟

امضا : يك عدد گلپر دوستدار نگار
دمادم گفت…
گاهی اوقات بهترین مرهم، تکیه بر خود است. فقط و فقط. هیچ کسی در دنیا پیدا نخواهد شد که زبان مبهم این رنج کاهنده ی درونی را بفهمد، مگر اینکه اغراق کند.

پست‌های معروف از این وبلاگ

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!

مواظب باشیم!!!

خبر تازه ای نیست.اما آنهمه  که دیروز و این چند وقت قورت  داده ام را قرار گذاشتم بالا بیاورم.کمک میخواهم انگشتی ...چیزی که کمکم کند.یا کسی.که تحمل استفراغم را داشته باشد.چاره ای ندارم.بعد از این آدم قورت دادن نیستم.حالا اگر کسی نباشد که کمکم کند روی خودم بالا می آورم.هر چند این حوالی احتمالا کسی هست که آلوده شود!تو ضیحش مشکل است. دیگر اینکه بعضی وقتها باید مواظب باشیم...اگر از ما بر نمی آید نمک گند دیگران باشیم،به گند نکشیم  نه خودمان را نه اصول مان را نه شعار هایی که دادیم و می دهیم،نه ادعاهایمان را.ادعای مدرن بودن داریم؟کت و شلوار میپوشیم؟به خودمان زحمت بدهیم و مدرن فکر کنیم.مدرن نیستیم؟خوب دعوا ندارد.ادای مدرن بودن را در نیاوریم.اداها را به گند نکشیم.مفاهیم را به گند نکشیم.نمی توانیم خودمان باشیم؟؟؟خفقان بگیریم. به نظر می آید نگار کمی عصبانی شده.انگار بالا آوردن را همین حالا شروع کرده.مواظب باشید!!!

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...