رد شدن به محتوای اصلی

جواب

کسی را می خواهم این که با من حرف بزند و احیانا اگر می داند به من بگوید.من سخت می گیرم یا زندگی این روزها سخت است؟من کم کار میکنم یا نه کارها این حوالی زیادند؟من انتظارم از همه زیاد است یا نه حق دارم گاهی بخواهم و متوقع داشته باشم کسی یا کسانی کنارم باشند.من وقت ندارم یا زندگی کوتاه است؟امروز کاری ام خوب نیست.خسته ام.این روزهای خودم نگران کننده هست.خسته می شوم از زن بودن و لبخند زدن .مراعات کردن.دلم میخواهد بی هوا که بغض میکنم.بی هواگریه کنم.بی آنکه دنبال چاه تنهایی باشم.اشتباه ازصورت مساله ام است یانه راه حل من اشتباه است؟خسته ام از حل کردن مساله.حل المسایل می خواهم.همکلاسی زرنگی این دوروبر می خواهم که همه جوابهارا از روی دستش کپی کنم.
بیشتر از همه اینهادلم نمی خواهد این همه را به جان تو غرولندکنم.وقتی...درست وقتی که باید برای خستگی ات شانه باشم وبرای بی قراری ات قرار.

نظرات

صبا گفت…
فوق العاده بود نگار جان...
‏فانوس گفت…
نگار جان اون نظر بالایی :تو:خیلی آشنا بود!منم بیشتر وقتا اینجوری اوضاعم بیریخت میشه...خانم کوچولوی ووروجک قشنگ مینویسه
golpar گفت…
نگاري جون با سركار خانم گلستانه صحبت ميكرديم و فهميديم كه هر دو مشتاق ديدن شما هستيم . نظرت چيه ؟ هقته بعد برنامه ات جور ميشه ؟

امضا : يك عدد گلپر دوستدار نگار
دمادم گفت…
گاهی اوقات بهترین مرهم، تکیه بر خود است. فقط و فقط. هیچ کسی در دنیا پیدا نخواهد شد که زبان مبهم این رنج کاهنده ی درونی را بفهمد، مگر اینکه اغراق کند.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

the dreamers

-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته  خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و  بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30  از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت

دکتر آرین

دوست دارم...اینکه دستهایم یعنی کشیدگی انگشتهایم را دور ماگ قهوه ای خط خطی ام حلقه کنم و گرمای نوشیدنی ام را مزه مزه کنم و دلگرم شوم به این لحظه های سرد نه به این روزهای سرد و اینکه خیال کنم به خدا سرفه هایم ابدی نیستند و همین روزها که خسته ی خسته شدم و نفس عمیقی علی رغم این هوای کثیف کشیدم خوب می شودوتو دربست به این خیال ایمان بیاوری... را می گویم.واینکه سرک بکشم به خیال تو به وبه آرزوهای کوچکت برای انتخاب شبی پیاده تا دکترآرین رفتن و شکم چرانی با طعم نازک همراهی.واینکه به خیال تو دستی ببرم و از آسمان آن شب قول بگیرم که باران بیاید و باور کنم که می آید.به همین سادگی.دستهایم را یعنی ظرافت انگشتهایم را زیر چانه ام بگذارم و به تو نگاه کنم که بقیه این خیال را بگویی که بعد... و پیتزای دکتر آرین لابد حوالی میدان فاطمی ست.تعریف دارد.ما که نخوردیم!!! لابد!!