امروز که از صبح چیزی شبیه اضطراب و چیزی بیشتر از خستگی را در صدایت می شنیدم و استیصال ام از اینکه درکنارت دوست به موقعی نمی توانم باشم ،چیزی شبیه اضطراب به من سرایت می کرد.شاید چیزی بیشتر از اضطراب.دغدغه ای که این روزهاچه می توانم برایت باشم.بیشتر از یک دوست.چیزی شبیه جریان آرامش.وقتی گفتی این حوالی هستی و راهی بیمارستان.وقتی پیشنهادم را دوست داشتی که همراهت شوم و همراه شدم.و وقتی هیچ کدام از شوخی های بی مزه ام از خستگی و اضطرابت کم نمی کرد.باز دچارچیز غریبی می شدم از جنس نتوانستن.چیزی از جنس نا امنی که کوه بلند امنیتم آتشفشان خفته ای بود..در راه برگشتن از بیمارستان وقتی گفتی که آرامی.که ارتفاع اضطرابت کم شده وقتی شروع کردی از روزمرگی و ...حرف زدن وقتی آهنگ صدایت عوض شد.آرام می شدم و به این فکر می کردم که باز هم تو ارامم کردی و سردی غریب دستهایم را گرم کردی.چیزی برایت نوشتم از یک خاطره دور از کودکی ات.تو همانی که گفتم.که نوشتم.آرام باش دوست من...
خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...
نظرات