امروز که از صبح چیزی شبیه اضطراب و چیزی بیشتر از خستگی را در صدایت می شنیدم و استیصال ام از اینکه درکنارت دوست به موقعی نمی توانم باشم ،چیزی شبیه اضطراب به من سرایت می کرد.شاید چیزی بیشتر از اضطراب.دغدغه ای که این روزهاچه می توانم برایت باشم.بیشتر از یک دوست.چیزی شبیه جریان آرامش.وقتی گفتی این حوالی هستی و راهی بیمارستان.وقتی پیشنهادم را دوست داشتی که همراهت شوم و همراه شدم.و وقتی هیچ کدام از شوخی های بی مزه ام از خستگی و اضطرابت کم نمی کرد.باز دچارچیز غریبی می شدم از جنس نتوانستن.چیزی از جنس نا امنی که کوه بلند امنیتم آتشفشان خفته ای بود..در راه برگشتن از بیمارستان وقتی گفتی که آرامی.که ارتفاع اضطرابت کم شده وقتی شروع کردی از روزمرگی و ...حرف زدن وقتی آهنگ صدایت عوض شد.آرام می شدم و به این فکر می کردم که باز هم تو ارامم کردی و سردی غریب دستهایم را گرم کردی.چیزی برایت نوشتم از یک خاطره دور از کودکی ات.تو همانی که گفتم.که نوشتم.آرام باش دوست من...
بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!
نظرات