رد شدن به محتوای اصلی

زنی این حوالی هست که رویا جمع میکند

خوب نخوابیدم.خواب نبودم که بیدار شوم.اما انگار خواب میدیدم.کسی این حوالی هست که بیدارم میکند.رویا میرود حقیقتی نمی آید.از رویایی به رویای دیگر میلغزم.از خیالی به خیالی دیگر پرت میشوم.تحمل رویای بیداری را ندارم.خواب نمی آید.چراغ رویا را خاموش میکنم.در تاریکی هیچ خیالی به خواب میروم.بدون هماهنگی سر میرسد.زنی در رویای من هر صبح همه خوابهای مرا از روی زمین جمع میکند.زنی که زمین را میشناسد.مثل بهشت.زنی که اگر قرار باشد تصویرش کنم درست مثل لحظه رقصیدن کونچیتا با لباس محلی روی صحنه ای که ماتیو نگاهش میکند.مثل لبهای کونچیتا.دوست داشتنش مثل دوست داشتن کونچیتا.نه. مثل دوست داشتن همه زنان.مثل لبخند کونچیتا.نه.مثل لبخند همه زنانی که میشناسم.وقتی نام ماتیو دیگر اهمیتی ندارد.ماتیومیشود ذات دوست داشتن.زنی که زنبیلی دارد پراز رویاهایی که هرصبح از روی زمین جمع میکند.همه رویاها را میبرد به جایی که هرغروب لل میرفت آنجا.وقتی خسته میشود از زن بودن.می شود ژه.بخواب میرود.خیال میکند که زمین از رویا خالیست.به خواب میرود.به رویایی دیگر میغلتد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...