شما که غریبه نیستید.از آن همه ظرف که توی سینک منتظرم هستند خجالت می کشم.و از ماهی ها که چشم و دهانشان به دستهای من است وکدورت آب تنگشان.دلگیرم از کوه لباسها.کفپوش چرک و آینه ای که صورتم را غبار گرفته تحویل می دهد.حجم نخوانده ها و ندیده ها ولیست بالا بلند وظایف نگار.کوتاه آمدم.کلاس زبانم تعطیل شد.در عوض شاید جایی برای دویدن پیدا کردم.
خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...
نظرات