ذهن ریاضی من گاهی درگیر ذهن حسابدارم-هر چند که هیچ وقت ذهن حسابدارم درست کار نمی کند.حسابدار بشو نیستم- میشود.به جان ذهن حسابدارم غرولند می کند تمرکزش را به هم می زندواز کارش ایراد می گیرد.اینطور می شود که من بعضی روزهای کاری ام آدم دیگری هستم که گیج بازی هایش همه را متعجب می کند."آقای ف" اما این حال را می شناسد.لبخندمی زند و می گوید امروزاینجانیستی.می گویم امروز اینجا نیستم.درکم می کند.اما بعضی وقت ها که روزهای نبودم طولانی می شود با خودم می گویم چه تحملی دارد "ف".همین روزهای هفته قبل بود که کتاب آگاهی را خریدم.وقت خواندن ندارم.همین.
خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...
نظرات