اینکه چیز مهم و جالبی را توی کشوی اداره ات گذاشته باشی و از سه شنبه نگران این باشی که مبادا یادت رفته باشد کشو را قفل کنی که غصه ندارد.سه شنبه که می گذرد آن قدر مشغله داری که یادت می رود.تازه به خودت دلداری می دهی که این چند روز تعطیلی کسی سراغ کشو نمی رود.و اینکه شنبه که مریض می شوی و نمی روی اداره بعد یک دفعه با خودت میگویی کشوی اداره!باز هم غصه میخوری...غصه ندارد.و اینکه صبح اول وقت یکشنبه میبینی کشو را قفل کرده بودی که ذوق کردن ندارد.اما اینکه سر ظهر دنبال کلیدت می گردی و پیدا نمیکنیش و همینطور که میگردی و می گردی تا میرسی به یک عدد سوراخ نسبتا بزرگ ته کوله پشتی بنتونت که خیلی دوستش داری هر چند کمی جای غصه خوردن دارد ولی خوب باز هم فدای سرت!سوراخ که غصه ندارد!اما فکر اینکه نکند کلید کشو از آن سوراخ نسبتا بزرگ ته کوله ات پرت شده باشد بیرون جدا نگران کننده است و جای غصه دارد.ای وای نگار!
خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...
نظرات