ااین روزها عجیب در گیر پرتقالم.پرتقالم را که پوست می کنم و پر پر توی ظرف می چینم بر می گردم پای ولند کامنت دوست مدرسه ام راکه توی فیس بوک پیدایم کرده ونوشته می خوانم:همین چند وقت پیش به یادت بودم در مراسم یاد بودی برای نادر ابراهیمی و یادم افتاد که چقدر دوستش داشتی.می نویسم از شما چه پنهان هنوز هم دوستش دارم بعد می نویسم همین چند وقت پیش بود که می ناب کاوه دیلمی راگوش می کردم.یادت بودم که چقدر دوستش داشتی.بعد که یک پر دیگر از پرتقالم را مزه مزه میکنم.یادم می افتد خیلی چیزهای دیگر...
بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!
نظرات
همه از دم بی بو و خاصیتند
پرتقالهایی که من پوست میکنم!