رد شدن به محتوای اصلی

رابطه طبل حلبی با ناموس آدمیزاد

آدم میتواندداستانش را از وسط شروع کندوباجسارت پیش بتازدیا عقب بزندوخلاصه خواننده اش را گیج کند.آدم میتواندادای نوآوران را در بیاوردوزمانهاوفاصله ها را بهم بریزدیا از میان برداردودست آخرجاربزند،یا بگویدبرایش جاربزنندکه عاقبت ودرآخرین لحظه مساله زمان و مکان را حل کرده است.ممکن هم هست از همان اول بگویدکه ....(طبل حلبی.دامن گشادص12)
طبل حلبی گونترگراس را همبن روزها برای سومین بار شروع کردم.نه اینکه دو دفعه قبلی خوانده باشم نه.دو دفعه شروع کردم.یکی اگر اشتباه نکنم حوالی سال80بود.امانت گرفته بودم و درگیر پاس کردن واحدهای دانشکده و باچنگ و دندان مشروط نشدن-بعله ما همچون دانشجوی کاملا نمونه ای بودیمِ،ما که می گویم یعنی به اتفاق دوستان-به هر حال نخواندم و برگرداندم.بار دوم هم همین چند ماه پیش بود.بماند که چرا ماند روی زمین.حالا،یعنی این روزها دوباره میخوانم.راستش حالا هم امانت است اما خوب از آن امانت هایی نیست یعنی از آن امانت هایی هست که حالا حالا ها امانت است و تو می توانی با خیال راحت مزه مزه اش کنی و صاحبش اصلا شبیه من نیست که کتابهاش حکم ناموسش را دارندو آدم که ناموسش را دست هر کسی نمی دهد.گونترگراس را با یک داستان کوتاه شناختم.شاید اسم داستان چپ دستها بود شاید هم نبود.چه بدانم.به هر حال اسم نویسنده در ذهن نوجوانم حک شد.تا خود همین امروز هم هیچ رمان درست و حسابی از این نویسنده نخواندم.اما دوستش دارم،حرفی هست؟؟؟!!!
طبل حلبی من-یعنی طبل حلبی دوست بی ناموس اما با مرامم!-ترجمه سروش حبیبی ست.چاپ زمستان80.درباره ناموس هم بالا توضیح دادم.سوءاستفاده نکنید.دوره و زمانه بد شده من چه کاره ام؟؟؟!!!
ازهمه این حرفها که بگذریم،دلتنگ توام.تمام!

نظرات

‏هما گفت…
چقد خوبه آدم زیاد تا از این دوست بی ناموسا داشته باشه!
ما که هرچی ب پستمون می خوره بد جور ناموس پرستن!
اسمشو ب حافظه می سپرم.
rezgar.sh گفت…
راستش منم از گونتر گراس چیزی نخوانده ام(یا یادم نمی آید خوانده باشم) اما مثل هر نویسنده بزرگی تاثیرش در نا خودآگاهم هست!!!

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...