رد شدن به محتوای اصلی

هذیان سرما زده

وقتی به تو گفتم سرم درد میکند،گلویم میسوزدگفتم احساس میکنم چشمهایم داغ اند انگار تب دارم.باز هم سرما خورده ام؟گفتی نه .سرمازده ای نگار.راست گفتی که این روزها که این سالها سرمازده ام انگار همه عمر سرمازده بودم.همیشه سردم بود همیشه سردم میشود.تو می آیی گرم شوم؟به اندازه صدایت به ارتفاع زمزمه هایت مهربانی ِسیال تا انتهای دستهایت که مرزهای من اند.که انتهای من اند.هذیان سرمازده گی ام حرفی دیگریست روایت تازه ای نیست تو هستی.جاری ِ مثل هیچ چیز.سبک میشوی گرم میشوم.نه.نمیشود.نمیشود که گرم شوم.این خانه گرم نمیشود.خانه؟این شهر گرم نمیشود.اینجا سرد است به طول جغرافیای همه جهان.دستهای تو جهان من است؟ذوب میشوم در انتهای جهان ام.تب دارم؟من سرما زده ام.این شهر گرم نمیشود.این خانه خانه نمیشود.تو باید باشی تا همه جهان ذوب شود من گرم شوم در جهانی که ذوب میشود در انتهای من در دستاهای تو.که پر است از هیچ و همه.هیچ ِ من. همه ی تو.هیچ میشوم. این خانه گرم نمیشود.سرمازده ام.توباید باشی تا کسی آرام شود.تا تب فروکش کند.تا هیچ شوم در همه ی تو.تا گرم شود این شهر.این انتها.این بودن بی انتها.امتداد میشوم.امتداد سرما.همیشه سردم بود.همیشه گرمم میکنی.به اندازه صدایت به ارتفاع زمزمه هایت.مهربانی سیال تا انتهای من.که دستهایت مرز من اند.هذیان من پر است از تو،همه.

نظرات

شاه رخ گفت…
خوشحالم كه مي نويسي
اگرچه برچسبش دلتنگيه
اما
خوشحالم كه مي نويسي

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...