این روزها راز کوچکی-نه خیلی کوچک اما-را با خودم حمل میکنم.گاهی درباره اش خیالبافی میکنم.از شما چه پنهان شیرین است.داشتن رازی با خودت.برای خودت.رازی که مال خودت باشد و نخواهی کسی-حتی تو-شریکت شود.شاید تصورش سخت باشد اینکه رازی فقط مال خودت باشد.شاید همه اینها خیال باشد و همین حالا کس دیگری همین راز را با خودش حمل میکند.اما راز من مال من است.راز آن یکی مال خودش.با رازهایمان سر گرمیم.راز و رمزمان.
بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...
نظرات
(گروس)
امیدوارم هیچ کس دوست داشتنش رو از کسی که دوسش داره مخفی نکنه مثل من که میگم دوست دارم نگارجونم
خیــــــــــــلی زیـــــــــاد.