رد شدن به محتوای اصلی

سال بلوا

هنوز حالم خوب نشده.آمپول و قرص و آنتی بیوتیک هم هیچ تأثیری نداره!دیروزم استعلاجی داشتم،مونده بودم تو خونه.چه استراحتی اما...!از کلاس زبانم هم حسابی عقبم.نمیدونم چرا حالم خوب نمیشه.امروزم دیر اومدم.میخواستم بمونم خونه اما دلواپسی مسائل کاری نذاشت بمونم."چه کسی باور میکند رستم"تموم شد.اونی نبود که میگفتندو امیدوار بودم باشه.نگارش ضعیفی داشت.سعی کرده بود با احساس بنویسه اماتأثیر خاصی روی آدم نمیگذاشت.یه جورایی منو یاد سال بلوای معروفی میانداخت.اما این کجا و آن کجا!ایراد خوندن رمانهای خوب همینه!خوندن سال بلوا منو میبرد به اون سال!اونموقع مادرجونو سوال پیچ میکردم تا برام از اون سال بگه.اسم آدمایی رو که میگفت با اسمای توی کتاب مقایسه میکردم.اونقدر قضیه برام جدی بود که ناراحت میشدم که آدمایی توی قصه معروفی رو تو قصه مادرجون پیدا نمیکردم.با این حال چند وقت بعد باز هم میپرسیدم به این امید که شاید اینبار قصه مادرجون شبیه سال بلوا باشه!سنگسر برام یه شهر رویایی شده بود!خوب اونموقع 17یا 18 سال بیشتر نداشتم.سن احساسات!دلم میخواد یه بار دیگه اون کتابو بخونم و ببینم هنوزم همونقدر داغم یا نه!
خیلی از کتابا رو باید دوباره خوند.برای اینکه بدونیم آیا هنوز هم همون تحلیل ها و نظرات رو داریم؟همون آدم 10یا 15 سال پیش هستیم؟
دیدنت مثل همیشه شارژم کرد.
توی اداره کار بیداد میکنه!منم وقت ناهارمو گذاشتم واسه وبگردی و وب نگاری!
روم نمیشه برم سر کلاس.نمیدونم به "ب"چی بگم بابت اونهمه غیبت!
سرما خوردیگیم حسابی ضعیفم کرده.دلم میخوادزودتر تموم بشه!

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...