سرما خوردم.جمعه یه پیاده روی طولانی با یه دوست داشتم.سرد بود.حس کردم.حتی اون یه کاسه آش داغ و مشتی هم گرمم نکرد.سرما خوردم.منهای سرما خوردگی و تلفن هایی که از اداره میشدونگرانی هام بابت سفر...تعطیلات خوبی بود.علی رغم همه اون موارد آروم بودم.امروزم تو اداره حسابی سرم شلوغ بود.اما خوشبختانه مهمترین کارمو جمع کردم-مجبور شدم برم یه شرکت دیگه،ولی به هر حال کارو تحویل دادم-
دلم میخواد یه وقت مشتی داشته باشم و راحع به خاک غریب جومپا لاهیری -همچنان میخونمش - بنویسم.اما ندارم-حداقل مشتشو-
کارای عقب مونده دارم و میترسم طرح مدیریت زمانم شکست بخوره!
-مگان موهای قهوه ای سوخته اش را مثل همیشه ساده و بی وسواس،از روی صورت و گردنبند سفیدش کنار زده بود و بسته بود.عینک میزد،با لنز های بی فریم،که برای نگاه خیره ی پر احساسش لازم به نظر می آمد-
خاک غریب.جومپا لاهیری.
دلم میخواد یه وقت مشتی داشته باشم و راحع به خاک غریب جومپا لاهیری -همچنان میخونمش - بنویسم.اما ندارم-حداقل مشتشو-
کارای عقب مونده دارم و میترسم طرح مدیریت زمانم شکست بخوره!
-مگان موهای قهوه ای سوخته اش را مثل همیشه ساده و بی وسواس،از روی صورت و گردنبند سفیدش کنار زده بود و بسته بود.عینک میزد،با لنز های بی فریم،که برای نگاه خیره ی پر احساسش لازم به نظر می آمد-
خاک غریب.جومپا لاهیری.