رد شدن به محتوای اصلی

ناخودآگاه

بالاخره موفق شدم  این صفحه رو باز کنم.باید بگم ممنونم؟با شمام؟!!
بحران تموم شد.پنج شنبه و جمعه خوب بود.به دیدارو...رسیدگی به امور شخصی!وفرار از افکار منفی گذشت!ینروزاافکار منفی رو بطور ناخودآگاه توی ذهنم حس میکنم.هر چند که خودآگاهم کاملاًمثبته ...امان از این ناخودآگاه!
بالاخره تونستم برای تعطیلات تصمیم بگیرم.هر چند از درست بودن تصمیمم مطمئن نیستم اما خوشحالم از اینکه یه تصمیمی گرفتم،مخصوصاً ابنکه در جواب آدمهای سمجی که اصرار دارن بدونن که تعطیلاتم قرار چطور بگذره جوابی دارم بگم!همیشه همینطوره،فکر کردن و برنامه ریزی برای تعطیلات یه موضوع و جواب دادن به افراد فوق الذکر یه موضوع پیچیده تر!بهترین جواب به این افراد اینه که بگم :به تو چه.یه جواب ساده و کامل وبی ادبانه.ساده از این لحاظ که کوتاهه.کامل از این لحاظ که حق مطلب ادا میشه!وبی ادبانه بودنش یه مسئله تاریخی میشه!اگه یه روزی بتونم بکار بردن این جواب عالی رویادبگیرم حتما به خودم احسنت خواهم گفت!گفتنش به دیگرانی که-حتی- اصرار دارن بدونن آخر هفته چند ساعت میخوابم!به هر حال تکلیف تعطیلاتم روشن شد.میتونم از طریق همین صفحه که خوندنش رو آزاد گذاشتم اعلام کنم  "من تعطیلاتم رو میرم شمال و علاقه ای ندارم بدونم بقیه کجا میرن".
دیروز، دیدن یه دوست شارژم کرد.به معنای واقعی .کاملتر از این نمیتونم احساسمو توضیح بدم.
دلم شنیدن یه آواز میخواد.آوازی که تو برام بخونی....
بته نو از امروز شروع شد.
برگشتم به دوران شیرخواره گی.این هفته فقط شیر میخورم.من-هم-بوی شیر میدهم!
خاک غریب ادامه دارد.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...