رد شدن به محتوای اصلی

بخشی از یک رویا

یه طرح آبرنگی زدم.یه آهنگ از متالیکا کوش میکردم-nothing else matters-با دستهام تو هوا طرحم رو کشیدم،این شبیه یه رویا بود که با متالیکا طرحی بکشم -شاید با sacred spirit یا aranjuez, mon amour اما با متالیکا غریب بود-بعد روی کاغذ پیاده کردم.آبرنگ ابزار رضایت بخشی نیست اما نوعی موقتی بودن رو بهم القاءمیکنه-دوسش دارم-اسم طرحم رو رویا گذاشتم.بخشی از این رویا آبی خواهد بود-درکمال ناباوری-
"راجر آن را مثل نوشته ی روی لبه ی پشت جلد پذیرفته بود؛به عنوان چیزی از سودا ولی بکر و نا دیدنی،که تا خورده بود توی یک کتاب"-خاک غریب.

گوشیمو خاموش کرده بودم که شبیه یه هذیان بود.تب داشتم،ناگزیر هذیان میگفتم.

"چند وقت یکبار مردی تلفن میزد و سراغ سانگ را میگرفت چون میخواست سانگ زنش بشود.سانگ معمولاً این مردها را نمیشناخت؛گاهی حتی اسمشان را نشنیده بود،ولی آنهاشنیده بودند که سانگ قشنگ است و باهوش و سی ساله و بنگالی و هنوز عروسی نکرده،برای همین،این مردها،که بیش ترشان دست بر قضا خودشان بنگالی بودند،شماره او را...به گفته سانگ این مردهاوقتی با او حرف میزدند،همیشه جزئیات را قاطی پاطی میگفتند،مثلاًمیگفتند شنیده اند سانگ فیزیک خوانده،در حالیکه فلسفه خوانده بود... و هیچ کدام از این مردها در اصل به خود او علاقه نداشتند؛به موجودی موهوم علاقه داشتند که زاییده یک مشت حرفهای خاله زنکی یک کلاغ چهل کلاغی بود..."خاک غریب.

عصر، "ن"در مورد رابطه اش با "و"برام حرف زد.گفت:به این رابطه خاتمه دادن وباز هم گفت:"و" خونسرد بود.شب توی ذهنم "و"رو تصور کردم که قدم زنان به میکده میره و با خودش که نه اما با چیزی در خودش خلوت میکنه."و"در تصویر من خونسرد نبود اماچیزی در درونش ساکت بود.چیزی شبیه جمله هایی که میگفتیم.از این تصویر کلیشه ای و مضحک خنده ام گرفت.
رابطه ها پایان ناپذیرند.

"پاول یک شب به خودش جرئت داد و گفت"تو مثل پنه لو په ای".اخیراًداشت دوباره ترجمه های انگلیسی لاتیمور از آثار هومر را میخواند..."خاک غریب.

بطرز غریبی در خاک غریب حل میشوم.

بعد از اون بار ها و بارها به آهنگ nothing else matters گوش کردم.یاد شبی افتادم که متهم به عاشقی میشدم.چه اتهام خوش آیندی بود.چیزی در خودم دنبال نشانه میگشت.چند وقت یکبار میمردم.

ماتیک تند نوجوانی ام رو به لب مالیدم.مبتذل شدم و خوابیدم.


یگانه باش با من.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

the dreamers

-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته  خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و  بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30  از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت

دکتر آرین

دوست دارم...اینکه دستهایم یعنی کشیدگی انگشتهایم را دور ماگ قهوه ای خط خطی ام حلقه کنم و گرمای نوشیدنی ام را مزه مزه کنم و دلگرم شوم به این لحظه های سرد نه به این روزهای سرد و اینکه خیال کنم به خدا سرفه هایم ابدی نیستند و همین روزها که خسته ی خسته شدم و نفس عمیقی علی رغم این هوای کثیف کشیدم خوب می شودوتو دربست به این خیال ایمان بیاوری... را می گویم.واینکه سرک بکشم به خیال تو به وبه آرزوهای کوچکت برای انتخاب شبی پیاده تا دکترآرین رفتن و شکم چرانی با طعم نازک همراهی.واینکه به خیال تو دستی ببرم و از آسمان آن شب قول بگیرم که باران بیاید و باور کنم که می آید.به همین سادگی.دستهایم را یعنی ظرافت انگشتهایم را زیر چانه ام بگذارم و به تو نگاه کنم که بقیه این خیال را بگویی که بعد... و پیتزای دکتر آرین لابد حوالی میدان فاطمی ست.تعریف دارد.ما که نخوردیم!!! لابد!!