یه طرح آبرنگی زدم.یه آهنگ از متالیکا کوش میکردم-nothing else matters-با دستهام تو هوا طرحم رو کشیدم،این شبیه یه رویا بود که با متالیکا طرحی بکشم -شاید با sacred spirit یا aranjuez, mon amour اما با متالیکا غریب بود-بعد روی کاغذ پیاده کردم.آبرنگ ابزار رضایت بخشی نیست اما نوعی موقتی بودن رو بهم القاءمیکنه-دوسش دارم-اسم طرحم رو رویا گذاشتم.بخشی از این رویا آبی خواهد بود-درکمال ناباوری-
"راجر آن را مثل نوشته ی روی لبه ی پشت جلد پذیرفته بود؛به عنوان چیزی از سودا ولی بکر و نا دیدنی،که تا خورده بود توی یک کتاب"-خاک غریب.
گوشیمو خاموش کرده بودم که شبیه یه هذیان بود.تب داشتم،ناگزیر هذیان میگفتم.
"چند وقت یکبار مردی تلفن میزد و سراغ سانگ را میگرفت چون میخواست سانگ زنش بشود.سانگ معمولاً این مردها را نمیشناخت؛گاهی حتی اسمشان را نشنیده بود،ولی آنهاشنیده بودند که سانگ قشنگ است و باهوش و سی ساله و بنگالی و هنوز عروسی نکرده،برای همین،این مردها،که بیش ترشان دست بر قضا خودشان بنگالی بودند،شماره او را...به گفته سانگ این مردهاوقتی با او حرف میزدند،همیشه جزئیات را قاطی پاطی میگفتند،مثلاًمیگفتند شنیده اند سانگ فیزیک خوانده،در حالیکه فلسفه خوانده بود... و هیچ کدام از این مردها در اصل به خود او علاقه نداشتند؛به موجودی موهوم علاقه داشتند که زاییده یک مشت حرفهای خاله زنکی یک کلاغ چهل کلاغی بود..."خاک غریب.
عصر، "ن"در مورد رابطه اش با "و"برام حرف زد.گفت:به این رابطه خاتمه دادن وباز هم گفت:"و" خونسرد بود.شب توی ذهنم "و"رو تصور کردم که قدم زنان به میکده میره و با خودش که نه اما با چیزی در خودش خلوت میکنه."و"در تصویر من خونسرد نبود اماچیزی در درونش ساکت بود.چیزی شبیه جمله هایی که میگفتیم.از این تصویر کلیشه ای و مضحک خنده ام گرفت.
رابطه ها پایان ناپذیرند.
"پاول یک شب به خودش جرئت داد و گفت"تو مثل پنه لو په ای".اخیراًداشت دوباره ترجمه های انگلیسی لاتیمور از آثار هومر را میخواند..."خاک غریب.
بطرز غریبی در خاک غریب حل میشوم.
بعد از اون بار ها و بارها به آهنگ nothing else matters گوش کردم.یاد شبی افتادم که متهم به عاشقی میشدم.چه اتهام خوش آیندی بود.چیزی در خودم دنبال نشانه میگشت.چند وقت یکبار میمردم.
ماتیک تند نوجوانی ام رو به لب مالیدم.مبتذل شدم و خوابیدم.
یگانه باش با من.
"راجر آن را مثل نوشته ی روی لبه ی پشت جلد پذیرفته بود؛به عنوان چیزی از سودا ولی بکر و نا دیدنی،که تا خورده بود توی یک کتاب"-خاک غریب.
گوشیمو خاموش کرده بودم که شبیه یه هذیان بود.تب داشتم،ناگزیر هذیان میگفتم.
"چند وقت یکبار مردی تلفن میزد و سراغ سانگ را میگرفت چون میخواست سانگ زنش بشود.سانگ معمولاً این مردها را نمیشناخت؛گاهی حتی اسمشان را نشنیده بود،ولی آنهاشنیده بودند که سانگ قشنگ است و باهوش و سی ساله و بنگالی و هنوز عروسی نکرده،برای همین،این مردها،که بیش ترشان دست بر قضا خودشان بنگالی بودند،شماره او را...به گفته سانگ این مردهاوقتی با او حرف میزدند،همیشه جزئیات را قاطی پاطی میگفتند،مثلاًمیگفتند شنیده اند سانگ فیزیک خوانده،در حالیکه فلسفه خوانده بود... و هیچ کدام از این مردها در اصل به خود او علاقه نداشتند؛به موجودی موهوم علاقه داشتند که زاییده یک مشت حرفهای خاله زنکی یک کلاغ چهل کلاغی بود..."خاک غریب.
عصر، "ن"در مورد رابطه اش با "و"برام حرف زد.گفت:به این رابطه خاتمه دادن وباز هم گفت:"و" خونسرد بود.شب توی ذهنم "و"رو تصور کردم که قدم زنان به میکده میره و با خودش که نه اما با چیزی در خودش خلوت میکنه."و"در تصویر من خونسرد نبود اماچیزی در درونش ساکت بود.چیزی شبیه جمله هایی که میگفتیم.از این تصویر کلیشه ای و مضحک خنده ام گرفت.
رابطه ها پایان ناپذیرند.
"پاول یک شب به خودش جرئت داد و گفت"تو مثل پنه لو په ای".اخیراًداشت دوباره ترجمه های انگلیسی لاتیمور از آثار هومر را میخواند..."خاک غریب.
بطرز غریبی در خاک غریب حل میشوم.
بعد از اون بار ها و بارها به آهنگ nothing else matters گوش کردم.یاد شبی افتادم که متهم به عاشقی میشدم.چه اتهام خوش آیندی بود.چیزی در خودم دنبال نشانه میگشت.چند وقت یکبار میمردم.
ماتیک تند نوجوانی ام رو به لب مالیدم.مبتذل شدم و خوابیدم.
یگانه باش با من.