سرما خوردگی ولم نمیکنه.وقتی سرما میخورم خیلی زود خسته میشم،بی حوصله میشم.حتی بعضی وقتها گریه ام میگیره.دست خودم نیست دیگه.بزور بزور اومدم اداره و کارا زیاد پیش نرفت.حتی نمیتونستم تلفنهامو جواب بدم.حرف زدن برام سخت شده-بخاطر داشتن یه همکار بیفکر مجبور شدم با این حال و روز بیام اداره!-دلم رختخواب گرم و سوپ داغ میخواد.با یه صدای قشنگ و آروم که برام کتاب بخونه!توقع زیادی نیست.دلم میخواد.حالا اگه یه دست مهربون بخواد نوازشم کنه اونو دیگه من دلم نمیخواد.اون دلش میخواد-دست و میگم،ای بابا!-البته من هیچ وقت موقع سرما خوردن دل هیچ دستی رو نمیشکونم.اینم بخشی ازعواقب سرما خوردن منه.حالا، با این سرماخوردگی و کمی اعتماد به نفس بالا، من فردا با آمادگی کامل میرم سر جلسه کنکور ارشد!
بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!