سرما خوردگی ولم نمیکنه.وقتی سرما میخورم خیلی زود خسته میشم،بی حوصله میشم.حتی بعضی وقتها گریه ام میگیره.دست خودم نیست دیگه.بزور بزور اومدم اداره و کارا زیاد پیش نرفت.حتی نمیتونستم تلفنهامو جواب بدم.حرف زدن برام سخت شده-بخاطر داشتن یه همکار بیفکر مجبور شدم با این حال و روز بیام اداره!-دلم رختخواب گرم و سوپ داغ میخواد.با یه صدای قشنگ و آروم که برام کتاب بخونه!توقع زیادی نیست.دلم میخواد.حالا اگه یه دست مهربون بخواد نوازشم کنه اونو دیگه من دلم نمیخواد.اون دلش میخواد-دست و میگم،ای بابا!-البته من هیچ وقت موقع سرما خوردن دل هیچ دستی رو نمیشکونم.اینم بخشی ازعواقب سرما خوردن منه.حالا، با این سرماخوردگی و کمی اعتماد به نفس بالا، من فردا با آمادگی کامل میرم سر جلسه کنکور ارشد!
خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...