رد شدن به محتوای اصلی

صبح قورباغه

ديشب حرف نزديم خودمونو ميگم.خوب بعضي وقتها فکر کردن به آدم اجازه حرف زدن نميده.ما هم ديشب فکر ميکرديم.نميتونستيم با هم فکر کنيم.در نتيجه اول من فکر کردم.بعدشم که نوبت رسيد به خودم خوابيدم.
اينروزا نميتونم بکشم-روي کاغذ با مداد-چون اينروزا شعر نميخونم.وقتي شعر نخونم نميتونم نقاشي بکشم.وقتي چيزي گوش نکنم نميتونم هم.نه این که عاشق نباشم.
ذهنم يه جايي ميره  که دير برميگرده.بخاطر همين نميتونم ليست کاراي  این هفته و فوق برنامه اين هفته رو بروز کنم.
امروز صبح مثل يه قورباغه از خواب بيدار شدم.بخاطر همین بجای سلام کردن به صبح گفتم قور!
با هم حرف زدیم و یه مسئله کوچیک که داشت بزرگ میشد رو کوچیکتر کردیم.درست مثل مورد عجیب بنجامین باتن-با تو دیگه-
رفتم سر کلاس زبان.بخاطر جلساتی که غیبت داشتم توضیح دادم.گفتم دوشنبه sadبودم.چهارشنبه هم مجبور شدم اداره بمونم."ب" گفت اگه میومدی happy میشدی!راست میگه.کلاسش آدمو HAPPY میکنه!واقعاً جدی میگم.
امروز فهمیدم.من نمیتونم در مورد تفاوتهای زیبایی یه روس و یه فرانسوی توضیح بدم.
همچنان بوي شير ميدهم
احتمالاًتا عصر قور قور کنم.چون احساس میکنم یه دینی نسبت به صبح قورباغه دارم.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بهانه!!!

خوب این هیچوقت اینقدر حاد نشده بود.کهنه و مزمن بود.اینکه دلم بخواهد به پهلو دراز بکشم،سرم را همراه همه خستگیم روی بالشم بگذارم و بی معطلی بخوابم والبته که دیگر از خواب بیدار نشوم.شاید هیچوقت اینهمه خسته نشده بودم از بیداری.آنوقت تو فکر میکنی وقتی بخوابم باز هم می توانم از ساندویچ های آیدا بخورم؟یانه؟بعید میدانم.من که ملانی بیبی نیستم.من نگارم.می دانستی؟خوب اهمیتی ندارد.سهم من از ساندویچهای آیدامال تو.اما بین خودمان بماند.بدم نمی آمد ملانی بیبی باشم و گهگاه شکلات داغ بنوشم.خوب این یکی جا می ماند،تو هیچ وقت شکلات داغ سفارش نمی دهی.چه کار کنیم؟می بینی؟باز هم نمی توانم بخوابم.چاره ای نیست.بیدار می مانم تا بقیه شکلات ها را بخورم.و سفیده تخم مرغ هارا.و همه ماهی ها و میگو ها راو چیزهای دیگری که به جای من نخواهی خورد...

the dreamers

-ساعت 30:30دراز میکشم گوشیم از روز قبل خاموش است.با ساعت کوکی جهیزیه که مامان با خوش خیالی طی قرن گذشته  خریده بود ور میروم.بالا خره موفق می شوم کوکش کنم که 4 زنگ بزند بروم سر کلاسم.5 دقیقه بعد تا میایم کفه ام را بگذارم تلفن زنگ می خورد.بلند می شوم. -گوشیت خاموشه؟ و گفتگو ادامه دارد.اصولا دایره گفتگو های من و مریم متنوع است.از نمایشگاه نقاشی ش شروع می کند تا قیمت ساندویچ میکر فلر و  بحران اقتصادی واضافه وزن.آخرش هم زنگ خانه اش را میزنند و گفتگو تمام میشودو البته در همین حین کلاس کنسل می شود و تعطیلات من شروع !از وبگردی گرفته تا دو چرخه و هورمزد و دوش و ...حدود8:30  از آرایشگاه.می آیی.طبق معمول نمی بینم!تا می پرسد چطور است و من شرمنده می گویم عالی!البته انصافا ایندفعه گند نزده بود به موهاش. -حالا ساعت 9 شده رفته سنگ نوردی.قبل از رفتن تاکید میکند که حسن هم می آید.من هم تفی حواله م.م.لکت می کنم که نمی توانم با حسن تمرین کنم.برو خوش باش.گشنمه.الحمدلله هیچی برای خوردن نداریم.یخچال همیشه خالی است.گشادی ام می آید خونه اماجون بروم.حوله به تن سرم را میکنم توی یخچال.نیست.چیزی نیست.توی کابینت

دکتر آرین

دوست دارم...اینکه دستهایم یعنی کشیدگی انگشتهایم را دور ماگ قهوه ای خط خطی ام حلقه کنم و گرمای نوشیدنی ام را مزه مزه کنم و دلگرم شوم به این لحظه های سرد نه به این روزهای سرد و اینکه خیال کنم به خدا سرفه هایم ابدی نیستند و همین روزها که خسته ی خسته شدم و نفس عمیقی علی رغم این هوای کثیف کشیدم خوب می شودوتو دربست به این خیال ایمان بیاوری... را می گویم.واینکه سرک بکشم به خیال تو به وبه آرزوهای کوچکت برای انتخاب شبی پیاده تا دکترآرین رفتن و شکم چرانی با طعم نازک همراهی.واینکه به خیال تو دستی ببرم و از آسمان آن شب قول بگیرم که باران بیاید و باور کنم که می آید.به همین سادگی.دستهایم را یعنی ظرافت انگشتهایم را زیر چانه ام بگذارم و به تو نگاه کنم که بقیه این خیال را بگویی که بعد... و پیتزای دکتر آرین لابد حوالی میدان فاطمی ست.تعریف دارد.ما که نخوردیم!!! لابد!!