رد شدن به محتوای اصلی

مهر

مهر من مهر توست در تک تک لحظه هایم...

مهر من اینهمه صبوری توست برای رسیدن به لحظه ی دیدار...

مهر من همراهی توست برای لحظه های خوب و بدی که در انتظار ماست...

مهر من دستهای تو شانه های توست برای لحظه های دلتنگی ام...

مهرمن آرامشی ست که در حضور توست...

مهر من اشتیاق نگاه توست برای به خانه رسیدن....

مهر من دلواپسی های شرینت...

مهر من شادی توست درلحظه ناب یکی شدن...

مهر من تویی محبوب من...

عند المطالبه می خواهمت!

نظرات

shokolate talkh گفت…
eydet mobarak,sale khoobi dashte bashi
‏بابک گفت…
سلام /خواندمت/خوب بودی
‏نگار گفت…
به قدری این نوشته ات زیباست و پر احساس که بارها و بارها خوندمش عزیزم از خدا شیرین ترین لحظه ها برات آرزو دارم
مهرزاد گفت…
حیف که واقعا مهر ها اینجوری نیستن!
دمادم گفت…
خواستم برای این پستت بنویسم که چشمم افتاد به پست قبلی ات. پس اینجا آمده ای ؟ این شده است حکایت درد و فراق ، نوعی تبعید خودخواسته که بعضی خانه هایشان را و ما نوشته هایمان را برمی داریم و از خانه ای به خانه ای دیگر کوچ می کنیم بی آنکه به جای تازه عادت کنیم. شاید باید دمخور شد، باید عادت کرد و ماند تا توفان بعدی که بوزد و باز ناچار به کوچ اما به کجا. زمین چه کوچک شده برای چند سطر نوشته.
من هم آمده ام به جای جدید . نه بلاگ اسپات و نه وردپرس هیچکدام قابل دسترس نشدند.

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...