رد شدن به محتوای اصلی

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم.
شيدايي لل.و.اشتاين  دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و دردو...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم.
توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد...
حق دارم بدجنس باشم.
چرا؟
سكوتم را بهم زده!
فقط او؟فقط سكوت تو؟
اصلا صدايش را دوست ندارم!
اينكه نشد دليل!
چرا به خودش حق ميدهد با صداي بلند حرف بزند؟!
دليل ميشودكه تو بدجنس باشي؟!
از همه بدتر اينكه صبح به من گفت "تو"!
اما او به همه ميگويد تو!
ديدي؟نگفتم بي ادب است؟!!!
....
مساله اينست كه من احساس ميكنم او با من مشكل دارد.
خوب تو هم هميشه به او بي اعتنايي ميكني!
همين است كه كم آورده!
شايد خودت كم آورده باشي؟
از او؟؟؟؟؟من؟؟؟؟!!!
.....
اينطوري خودم با نگارحرف ميزنم و حرف ميزنم و با لذت به ريشه يابي خباثتم ادامه ميدهم...

نظرات

دمادم گفت…
چه گفتگوی بی‌پروایی! حق با شماست ما همه به اندازه‌ی خودمان اگر نگوییم خباثت ،شیشه خورده‌هایی داریم که گاهی - اگر از این گفتگوها نداشته باشیم- از آن سر درنمیآوریم.
گلاره چگینی گفت…
از وبلاگ های کاملا شخصی خوشم میاد
با تجربه های جدید با نوع نگارش ساده وبلاگتان را دوست دارم و می خوانم از این به بعد
.
.
.
با درود و احترام فراوان
زکریا گفت…
نگار سلام
بهت نمیاد بدجنس باشی رفیق
یه کوچولو مهربون تر باش خوب
:)
ماهی کوچولو گفت…
من هم وقتی گیج می شم و احتیاج دارم که افکارم رو متمرکز کنم که یک تصمیم منطقی بگیرم با خودم حرف می زنم
:)
میم گفت…
ممنون که از اطلاعات سینمایی من لذت میبری و قول میدم همیشه همینطوری فیلم ببینم...
فقط میشه یه لطف بزرگ در مورد اون موضوع بکنی... بدجوری نیازمند دست یاری هستم.. در حد یک فرمول یا حتی راهنمایی که منو به جایی برسونه....
یا اگر هم شدنی نیست یا حالش نیست بی خبرم نذار.مرسی.
‏یازده دقیقه گفت…
این ها که نشسته ای فکر کرده ای به نظر من معنی خوبی می دهد..معنی دل هایی گره خورده می دهد...
ا.شربیانی گفت…
سلام، عالی بود، اما حساب کتاب خوب نیست، گاه سر آدما رو گول میماله، همگان را دوست بدان همیشه، گاه لبخندی بزن گاه نیز از زلفت گله کن. این خوبه، کبوتر دل را پرواز بده سوی آسمان و به دنبال آفتاب پرتو افشان. عشق همانند خورشیده همان مهر، برآمدنش را سپیده خبر میدهد، احساس خواهی کرد، نیازش از راه رسیدنه. قبل از طلوع کرنش کن، راز وجود و تداوم هستی همینه. آنگاه خود خورشید میشوی و همه در انتظار برآمدنت.
maryam59 گفت…
کریستیان بوبن یه جمله قشنگ داره :لبخند از فکر قابل اعتماد تره،لبخند بسیار پر معنی ترو موثر تره.به نظر من همین که لبخند می زنی قشنگه حتی اگه پشتش خباثتی پنهان باشه.چون طرف مقابلت لبخند تو رو دیده و این یعنی تو
(ببخشید این تو از روی بی ادبی نبود) بهش آزاری نرسوندی و این یعنی اینکه این قدر ها هم که فکر می کنی خبیث نیستی!
maryam59 گفت…
لبخند همه‌مان کمی مشکوک است مونالیزا!‌

همه‌مان بار داریم

و نمی‌دانیم

در دل‌مان چیست

همه آویزانیم

و چشم به راه خریدارانیم

لبخند همه‌مان کمی مشکوک است

چه کنیم، خالق‌مان
داوینچی نبود.
نگار گفت…
راست میگی لبخند همه مان مشکوک است

پست‌های معروف از این وبلاگ

تقسیم

این بی هوا مرا برد به فضای کتاب تقسیم.هر چه بین کتابهام می گردم پیدا نمی کنم.تقسیم اما نوشته پیرو کیارا نویسنده ایتالیایی.داستان" زیبایی "ای است که بین سه خواهر مسن ومذهبی-تقریبا ثروتمند-تتامانتری تقسیم شده و امرنتزیانو پارونتزینی کارمند مرموزسر به تویی که این تقسیم را بین این سه خواهر به خوبی تشخیص می دهد و به همان خوبی بهره می برد!هر سه را با خود دارد.وبا زیرکی به خانه این سه خواهر راه پیدا می کند.اداستان جذابیست که کنجکاوی ات را به اندازه تحریک می کند که تا ته اش بروی و بدانی که سر انجام این مردک فاشیسم خوش اشتها که هر شب با هر سه خواهر شام می خوردوپیاده روی می رود و می خوابد به کجا می کشد.انتخاب بخش های سالم یک سیب کرم خورده-شاید هم پوسیده...یادم نمی آید-بوسیله این آقا هم خلاصه داستان است. داستان عشقبازی یکی از این خواهرها-اشتباه نکنم وسطی...کتاب را کجا گذاشته ام!-با پسرک همسایه که اتفاقا در کلیسا اتفاق می افتد را خواندنی با دقت بخوانید-جمله سختی بود؟خب دوباره بخوانید-به هر حال من که یادم نمی آید کجا گداشتمش یا شاید به کسی دادمش که حالا یادم نمی آید.اما شما اگر دستتان

ابن مشغله!

محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!