پسرکم بعد از کلی شیطنت و بازی کردن با خاله ها و مادربزرگ و پدربزرگ خوابیده.من بی خواب...به صدای آرام و شیرین تنفسش گوش می کنم.امروز توی قطار هم توی بغلم که خواب بود،دستم را روی شکم کوچکش گذاشتم و غرق تنفس زیبای شکمی بند دلم شدم.این حرف ها را شروع کردم که از امروز بنویسم....نجوا می کنم :من با خودم،با جهان و با کائنات در صلح ام...بی خیال بقیه حرف ها...به موسیقی آرام تنفسش گوش می دهم و شبی را در صلح با درونم به پایان می برم...
بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!
نظرات